آب چشمه هم شوربود؟
استادی شاگردان خود را برای گردش تفریحی به کوهستان برده بـود ، بعد از پیاده روی طولانی همـه خسته و تشنه در کنار چشمه ای نشستند و تصمیم گرفتند استراحت کنند
استـاد به همـه آنها لیوانی داد و از آنهـا خواسـت قبل از نوشیدن آب یک مشت نمک داخل لیوان بریزنـد . شاگردان هـم ایــن کار را انجــام دادنــد
، ولی هیـچ یک نتوانستند آب را بنوشند ، چــون خیلی شور شده بود.
سپس استاد مشتی نمک را داخل چشمه ریخـت و از آنها خواست از آب چشمه بنوشند و همـه از آب گوارای چشمه نوشیدند . استــاد پرسید آیا آب چشمــه هــم شــور بود؟ همــه گفتند نه ، آب بسیار خوشطعمی بود.
استاد گفـت رنج هایی که در ایـن دنیا برای شمـا در نظــر گرفته شده است نیز همین مشــت نمک است نه کمتر و نه بیشتر.
این بستگی به شما دارد که لیوان آب باشید و یا چشمه که بتوانید رنج ها را در خــود حل کنید پس سعی کنید چشمه باشید تا بر رنج ها فایــق آیید.
ترس از خالی شدن خزانه
پادشـاه ﻓﺮﻣـﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﻫﺮﮐـﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤــﺎنه ﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨـﺪ . روزی ﺩﺭ حالی که ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﻮﺩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺸﻐـﻮﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺍﺳﺖ.
شاه ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿـﺪ ، ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘـﻮﻥ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭ ﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ ، ﺗـﻮ ﺑﺎ ﺍﯾـﻦ ﺳـﻦ ﻭ ﺳـﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺍﻣﯿـﺪﯼ ﻧﻬـﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﯽ ﮐﺎﺭﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔــﺖ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨـﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻣـﺎ میکاریم ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧـﺪ . سلطان ﺍﺯ ﺟــﻮﺍﺏ ﭘﯿﺮﻣــﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣــﺪ ﻭ ﮔﻔــﺖ ﻭﺍﻗﻌـﺎ ﺟﻮﺍﺑﺖ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ لبخنـدی زد . شــاه ﮔﻔــﺖ ﭼـﺮﺍ میخندی؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﻌﺪﺍﺯ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮ میدهد ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘـﻮﻥ ﻣــﻦ ﺍﻻﻥ ﺛﻤــﺮ ﺩﺍﺩ . باز ﺩﺳﺘــﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ . پادشاه ﮔﻔﺖ ﺍین باﺭ ﭼـﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﺯﯾﺘـﻮﻥ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺛﻤـﺮ میدهــد ﺍﻣــﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣــﻦ ﺍﻣـﺮﻭﺯ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺛﻤـﺮ ﺩﺍﺩ پادشاه مجددا ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷـﺪ . پرسیدند چرا با عجله میروید؟
گفــت نود سال زندگی با انگیزه و هدفمند ، از او مــردی ساختــه که تمــام سخنانــش سنجیــده و حکیمانه اســت ، پس لایق پــاداش اسـت . اگر می ماندم خزانهام را خالی میکرد.
پندانه
ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﭘﻠﯽ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ …ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﮐﻤﮏ ﺭﺳﺎﻧﻨﺪ …ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺷﺪﺕ ﺁﺏ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺯﻳﺎﺩ ﺍﺳﺖ، ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻪ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ …
ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺠﺎﺗﺘﻮﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﻩ ! ﻭ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣﺮﺩ !!!ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻣﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﮐﻮﺷﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﻴﺎﻳﻨﺪﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺋﻤﺎ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﺗﻮﻥ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣﺮﺩ !!!ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺁﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩ .
ﺍﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﺣﺪﺍﮐﺜﺮ ﺗﻮﺍﻧﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻥ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ .…ﺑﻴﺮﻭﻧﯽ ﻫﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺗﻼﺷﺖ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻫﺴﺖ …ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺑﺎ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﻻ ﺧﺮﻩ ﺍﺯ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ . ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻧﺎ ﺷﻨﻮﺍﺳﺖ .
دﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ! ﻧﺎﺷﻨﻮﺍ ﺑﺎﺵ ﻭﻗﺘﻰ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﻣﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﻥ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﻳﺖ ﻣﻴﮕﻮﻳﻨﺪ
امام علی علیه السلام فرمود:
ناامیدی، صاحب خود را می کشد.
غرر الحکم، ح 6731
آتش ازکجادرخانه ام افتاد؟
شخصی هیــزم فقیران را به قیمــت بسیار ارزان مــیخریــد و آنهــا را بـه قیمــت بسیــار گــران به ثروتمندان و مردم میفروخت.
روزی پیرمرد دانایی او را نصیحـت کرد و گفــت به مردم ظلم مکـن که نفریــن آنان تو را نابــود خواهد کرد ..
آن شخص از نصیحت او رنجیــد و توجه نکرد و به ظلم خود ادامــه داد . تا اینکه یک شـب آتـش در انبار هیزمش افتاد و همه دارایی که داشـت نیز سوخت.
اتفاقا همان پیرمرد از آنجا میگذشت نگاهی کرد و دید فروشنده هیزم ها به دوستان و اطرافیان خود میگفت نمیدانم این آتـش از کجا در خانه ام افتاد؟
پیرمرد گفت از دل فقیران و آه درویشان
بگولااله الا الله...
فضيل عياض شاگــرد درس خوان و جــوانش به حال مرگ افتــاد ، بالاى سرش آمد و به او گفـت بگو لااله الاالله . گفـت هم نمی گويم و هـم بيزارم از اين چيزى كه تو می گويى
فضيل گفت قرآن بياوريد تا سوره مباركه يس را بخوانم ، شايد گرهش باز شـود ، پيغمبر صل الله علیه و آله فرمود لكلّ شى ء قلب و قلب القرآن يس . شاگرد گفت نخوان ، مـن از شنيدنش زجـر می كشم و مرد
استاد غـرق در تعجب شد . خيلى پی جو شد كه چه چيزى باعث شد كه اين شاگرد درس خوانده و با معرفــت ، هنگام مـرگش به ايـن بلا دچـار شد و بی دين مُرد
خيلى در فكر بود ، تا يك شــب در عالم رؤيا ديد كه روز قيامــت شـده است. شاگردش را ديـد كه در آتش است . گفـت چه شـد وضــع تو به اينجا كشيد؟ گفت من دچـار سه گناه بودم و تا زمان مردنم ادامه داشت.
اول حسـود بودم ، هيـچ نعمتـى را براى ديگرى تحمل نداشتم ببينم . دوم من دو بهم زن بودم و میان این و آن را خراب میکردم . سوم من سالى يـك بار مشـروب می خـوردم اگـر توبـه كـرده بودم ، به اين بلا دچار نمی شدم.
هرچیزی حکمتی دارد
حضرت موسي عليه السلام فقيري را ديد كه از شدت تهيدستي ، برهنه روي ريگ بيابان خوابيده است.
چون نزديك آمد ، او عرض كرد : اي موسي ! دعا كن تا خداوند متعال معاش اندكي به من بدهد كه از بي تابي ، جانم به لب رسيده است.
موسي علیه السلام براي او دعا كرد و از آنجا (براي مناجات به كوه طور) رفت.چند روز بعد،موسي عليه السلام از همان مسير باز مي گشت.ديد همان فقير را دستگير كرده اند و جمعيتي بسيار در گردن اجتماع نموده اند ، پرسيد : چه حادثه اي رخ داده است ؟
حاضران گفتند : تا به حال پولي نداشته تازگي مالي بدست آورده و شراب خورده و عربده و جنگجويي نموده و شخصي را كشته است . اكنون او را دستگير كرده اند تا به عنوان قصاص ، اعدام كنند!
پس موسي عليه السلام به حكمت الهي اقرار كرد ، و از جسارت و خواهش خود استغفار و توبه نمود.
خداوند در قرآن مي فرمايد : اگر خدا رزق را براي بندگانش وسعت بخشد ، در زمين طغيان و ستم مي كنند.
چه زیباست در برابر حوادث و اتفاقاتی که از علت آنها بی خبریم، به خداوند مهربان اعتماد کنیم و زبان حالمان همیشه این باشد:
“الهی رضا برضائک،صبرا علی بلائکْ و تسلیماً لاَمرْک ”
ولو بسط الله الرزق لعباده في الارض .سوره شوري : 27
حكايتهاي گلستان ص 161
تلنگر...
آورده اند كه در مجلس شيخ ابوالحسن خرقانی سخن از كرامت مي رفت و هر يک از حاضران چيزي مي گفت.
شيخ گفت: كرامت چيزي جز خدمت خلق نيست.
چنان كه دو برادر بودند و مادر پيري داشتند. يكي از آن دو پيوسته خدمت مادر مي كرد و آن ديگر به عبادت خدا مشغول مي بود.
يک شب برادر عابد را در سجده، خواب ربود. آوازي شنيد كه برادر تو را بيامرزيدند و تو را هم به او بخشيدند.
گفت: من سالها پرستش خدا كرده ام و برادرم هميشه به خدمت مادر مشغول بوده است، روا نيست كه او را بر من رجحان نهند و مرا به او بخشند.
ندا آمد:
آنچه تو كرده اي خدا از آن بي نياز است و آنچه برادرت مي كند، مادر بدان محتاج…
گناهکاری که آمرزیده شد
در اطراف بصره مـردی فوت کرد و چــون بسیار آلوده به معصیت بود کسی برای حمل و تشییع جنازه او حاضر نگشت . همسرش چند نفـر را به عنوان کارگر گرفـت و جنــازه او را برای دفـن به خارج از شهر بردند.
در آن نواحـی زاهـدی بود بسیـار مشهـور که همه بــه صـدق و صفـا و پاکدلـی او اعتقــاد داشتنــد زاهد را دیدند که منتظــر جنازه اسـت . همیــن که بر زمین گذاشتـند زاهــد پیــش آمــد و گفــت آماده نماز شوید و خودش نماز خواند.
این خبر به شهـر رسیـد و مردم دسته دسته برای اعتقادی که به آن زاهـد داشتنـد از جهـت نیـل به ثواب می آمدند و نمــاز بر جنـازه میخواندند و همه از این پیش آمد در شگفت بودند.
شخصی از زاهد پرسید که چگونه شما اطلاع از آمـدن این جنازه پیـدا کردیــد؟
گفــت:در خـواب به من گفتند برو در فلان محـل بایست جنازه ای می آورنــد که فقط یــک زن همراه اوســت بر او نماز بخوان که آمرزیده شده است.
زاهد از زن پرسیـد شوهـر تو چه عملی میکرد که سبب آمرزش او شده؟ زن گفـت شبانه روز او به آلودگی و شرب خمر میگذشت.
پرسید آیا عمل خوبی هم داشت؟
زن جـواب داد آری سه کار خوب انجام میــداد ، شــب وقتی از مستی به خود می آمد گریــه میکرد و میگفـت خدایا کدام گوشه جهنـم مرا جای خواهـی داد؟
صبــح که میشــد لباس تمیــز میپوشیــد ، وضــو میگرفــت نمــاز میخوانــد و هیچــگاه خــانــه او خالی از دو ، سه یتیـم نبود آنقدر که به یتیمان مهربانی و شفقـت میکـرد به اطفال خود نمیکـرد.
کشکول شیخ بهائی
کاروانسرایاقصر پادشاه ...
روزى ابراهیم ادهم که پادشاه بلخ بـود ، بار عام داده ، همه را نزد خود مى پذیرفت . همه بزرگان کشورى و لشکرى نزد او ایستاده و غلامان صـف کشیده بودند .
ناگاه مردى با هیبـت از در داخــل آمـد و هیــچ کس هم جرات نداشــت به او بگویــد کیستى؟ و برای چــه کاری آمـدی؟ آن مــرد جلوتــر رفــت تا پیش تخت ابراهیم رسید.
ابراهیم بر سر او فریـاد کشیــد و گفــت اینجــا برای چه آمده ای؟ مرد گفــت این جا کاروانســرا است و من مسافر . کاروانســرا ، جاى مسافــران است ، من این جا آمده ام تا کمی استراحت کنم.
ابراهیم به خشـم آمد و گفــت اینجا کاروانسرا نیســت ؛ قصــر من است . مــرد گفـت این ســرا پیش از تو خـانه که بــود؟ ابراهیــم گفــت فلان کس . گفت پیش از او ، خانه کدام شخـص بود؟ گفت : خانه پدر فلان کس.
مــرد گفــت آنهــا که روزى صاحبــان ایـن خانه بودند ، اکنون کجا هستند؟ابراهیم گفت همه آنها مردند و این جا به ما رسید.
مرد گفت خانه اى که هر روز ، سراى کسى اسـت و پیـش از تو ، کسان دیگرى در آن بودنـد و پس از تو کســان دیگرى این جا خواهند زیســت ، به حقیقـت کاروانسرا اســت ، زیــرا هر روز و هر ساعت ، خانه کسى است.
شتررابه نمدداغ میکنند
شتری از صاحـب خـود به شتری دیگر شکایت کرد که همیشه بارهای سنگیــن بر پشـت من می گذارد و مرا طاقت تحمل آن نیست
شتر پرسید بار او چه چیز است که از حمل آن عاجزی؟ گفت اغلب اوقات نمک است
گفت اگر در راه جـوی آب باشد ، یکی دو مرتبه در آن جوی آب بخواب تا نمک ها آب شــود و بار تو سبک گردد و ضرر به صاحب تو رسد و بعد از این تو را رنج ندهد
شتر به سخـن او عمـل کرد . صاحـب شتر فهمید که خوابیدن شتر در میان آب ، به سبب ضعـف و بی قوتی نیست ، بلکه از روی حیله است.
این دفعه نمـد بار شتـر کرد . شتـر ساده لــوح به طریق معهــود ، در میان آب خوابیـد ، ولی بارش دو چندان شد
صاحب شتر به زجــر و شلاق او را بلنـد کرد و شتر از بیــم چوب ، دیگر در میان آب نخوابید و این مثل شد ، که شتر را به نمد داغ می کنند.
کاربرد این مثل در بیان سرانجام انســان مکار و فریب کار به کار میرود
برو همــان کشکت را بساب
نقل است روزی مرد کشک سابـی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد ، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد.
شیخ مدتی او را سرگرداند و بعد به او گفت اسم اعظم از اسرار خلقت است ونباید دست نااهل بیافتد و ریاضـت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد داد و گفت آن را پخته و بفروشد . نَه شاگرد بیاورد و نَه دستور پُخت را به کسی یاد دهد.
مرد کشک ساب می رود و پاتیل و پیاله ای می خرد شروع به پختن و فروختن فرنی می کنـد و چون کار و بارش رواج می گیرد طَمــَع کرده و شاگردی می گیرد و کار پختن را به او می سپارد
بعد از مدتی شاگرد می رود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز می کند و مشغول فرنی فروشی می شود به طوری که کار مرد کشک سـاب کساد می شود.
کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی رفت و با ناله و زاری طلب اسم اعظم کرد . شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود به او گفت تو راز یک فرنی پزی را نتوانستی حفظ کنی حالا می خواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟ برو همــان کشکت را بساب.
تلنگر...
پادشاه به نجارش گفت فردا اعدامــت خواهم کرد ، نــجار آن شب از تـرس و دلهره نتوانست بخوابد.
همســر نجــار به او گفت مانند هر شب بخــواب پروردگــار يگانه است و درهـای گشايش بسيــار کلام همسرش آرامشــی بر دلش ايجــاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيــد.
صبح با صــدای در زدن سربازان پادشـاه ، چهره اش دگرگـون شد و با نااميــدی به همسرش نگاه کرد و با دست لــرزان در را بـاز کرد. دستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند.
سربازان با تعجب گفتند پادشاه مرده ، از تو می خواهيم تابوتی برايش بسازی ، چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی خجالت به همسرش انداخت.
خواجه ثروتمند و پسر زرنگ او
خواجه ثروتمندی که کلاهبردار بازار بغداد بود ، از بغداد عزم حج کرد . بار شتری بست و سوار بر شتر و عازم شد تا با آن به مکه رود
چون مراسم روز عید قربان شد ، شتر خود را قربانی کرد و بعد از اتمام حج شتری خرید تا برگردد
از حج برگشت . بعد از یک ماه در بغداد باز در معامله دروغ گفت و توبه خود بشکست . عهد کرد تا سال دیگر به مکه رود و رنج سفر بیند تا خدا گناهان او را ببخشد.
خواجه باز شتری برداشت و سوار شد تا به مکه رود . وقت وداع پسرش به او گفت باز قصد داری این شتر را در مکه قربانی کنی؟ پدر گفت بله
پسرش گفت این بار شتر را قربانی و آنجا رها نکن . این بار نفس خودت را قربانی کن همانجا تا برگشتی دوباره هوس گناه نکنی
تو اگر نفس خود را قربانی نکنی اگر صد سال با شتری به مکه روی و گله ای قربانی کنی ، تأثیر در توبه تو نخواهد داشت.
گر به دولت وبرسی مست نگردی مردی
ایاز ، غلام شاه محمود غزنوی پادشاه ایران در آغاز چوپان بود . وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید ،
چارق و پوستین دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق می رفت و به آنها نگاه می کرد و از بدبختی و فقر خود یاد می آورد و سپس به دربار می رفت . او قفل بزرگی در اتاق می بست.
درباریان حسود که به او بدبین بودند خیال کردند که ایاز در اتاق گنج و پول پنهان کرده و به هیچ کس نشان نمی دهد . به شاه محمود خبر دادند که او طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش جمع و پنهان می کند
سلطان میدانست ایاز مرد درستکاری است . اما گفت وقتی ایاز در اتاقش نیست بروید و همه طلاها و پولها را برای خود بردارید
نیمه شب ، چند نفر به اتاق ایاز رفتند . با شتاب قفل را شکستند و وارد اتاق شدند . اما هرچه گشتند چیزی نیافتند . فقط یک جفت چارق کهنه و یک دست لباس پاره آنجا از دیوار آویزان بود!
سرافکنده پیش شاه آمدند شاه گفت چرا دست خالی آمدید؟ گنج ها کجاست؟ آنها سرهای خود را پایین انداختند و معذرت خواهی کردند.
زندگینامه شیطان(قسمت اول)
شیطان که بود و چگونه به محفل فرشتگان و آسمان راه یافت؟
نام اصلی وی حارث (حرث) بوده که به خاطر عبادتهای طولانی مدتش، او را عزازیل یعنی عزیز خدا، میگفتند.
اما پس از تکبر و خودبینیاش، ابلیس نامیده شد، یعنی کسی که از رحمت خدا مایوس گردید و از فرمان الهی سرپیچی کرد.
درمورد پیشینه او چنین گفتهاند که :
خداوند متعال قبل از آفرینش آدم، موجودات دیگری خلق نموده بود به نام جن که حارث یکی از آنها بوده و در زمین زندگی میکرد .
تا اینکه این مخلوقات به سرکشی، فساد، قتل و خونریزی دربین خود و قوم نسانس (قوم قبل از وجود انسانها) پرداختند.
وقتى که فتنه و فساد، کشت و کشتار در میان آنان برپا شد.
در این هنگام خداوند اراده کرد که آنان را نابود فرماید، بهمین خاطر عده اى از ملائکه را فرستاد تا با شمشیرهاى خود با آنها جنگیدند و همه آنها را کشتند.
در این میان ، شیطان جان سالم به در برد و از مرگ نجات پیدا کرد و به دست ملائکه اسیر شد.
به فرشتگان گفت : من ، از جمله مؤمنان هستم (و در فتنه و فساد شرکت نداشتم .) شما تمام خویشان و هم نوعان مرا کشتید و من تنها ماندم.
مرا با خودتان به آسمان ببرید، تا در آن جا با شما باشم و خداى خود را عبادت کنم .
فرشتگان از خداوند جویاى تکلیف شدند. خداوند به آنها اجازه داد که او را به آسمان ببرند.
زمانى که به آسمان رسید به گردش در آسمان ها و بررسى پرداخت،در آن میان لوحى را دید که چیزهایى بر آن نوشته شده ؛
نوشته بود:
« من پاداش هیچ عمل کننده اى را ضایع نمى کنم ؛ بلى ،
کسى که کارى کند و اراده دنیا نماید، خدا دنیا را به او مى بخشد و کسى که آخرت را بخواهد، خداوند او را به آرزویش مى رساند.
و کسى که پاداش آخرت را بخواهد به او برکت مى دهیم و بر نتیجه اش مى افزاییم و آنها که فقط مال دنیا را مى طلبند، کمى از آن به آنها مى دهیم ، اما در آخرت هیچ نصیبى ندارند»
کسی نمیتواندبایک دست کف بزند
حکیمی به دهکده ای سفر کرد و در آنجا مشغول سخن شد . زنی که مجذوب سخنان او شده بود از مرد خواست تا مهمان وی باشد.
حکیم پذیرفت و مهیای رفتن به خانه او شد . کدخدای دهکده هراسان خود را به آن شخص رسانید و گفت : این زن ، هرزه است به خانه ی او نروید.
حکیم به کدخدا گفت : یکی از دستانت را به من بده . کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان او گذاشت.
آنگاه حکیم گفت : حالا کف بزن . کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: هیچ کس نمی تواند با یک دست کف بزند.
حکیم لبخندی زد و پاسخ داد هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد ، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند.
همه رفتارها از سر حیله نیست...
کاسپارف شطرنج باز معروف در بازی شطرنج به یک آماتور باخت. همه تعجب کردند و علت را جویا شدند
او گفته بود اصلاً در بازی با او نمی دانستم که آماتور است ، برای این با هر حرکت او دنبال نقشه ای که در سر داشت ، بودم
گاهی به خیال خودم نقشه اش را خوانده بودم و حرکت بعدی را پیش بینی می کردم . اما در کمال تعجب حرکت ساده دیگری می دیدم
تمرکز می کردم که شاید نقشه جدیدش را کشف کنم . آن قدر در پی حرکت های او بودم که مهره های خودم را گم کردم
بعد که مات شدم ، فهمیدم حرکت های او از سر بی مهارتی بود. بازی را باختم اما درس بزرگی گرفتم.
همه حرکت ها و رفتارها از سر حیله نیست . آن قدر فریب دیده ایم و نقشه کشیده ایم که حرکت صادقانه را باور نداریم ومسیر را گم می کنیم و می بازیم.
بزرگ ترین اشتباه که ما آدما در رابطه هامون می کنیم این هست که ، نیمه می شنویم ، یک چهارم می فهمیم ، هیچی فکر نمی کنیم و دو برابر واکنش نشان می دهیم.
تلنگر...
روزی مردی در بیابان در حال گذر بود که ندائی رااز عالم غیب شنید: « ای مردهرچه همین الآن آرزو کنی، به تو داده میشود.»
مرد قدری تأمل کرد، به آسمان نگاه کرد و گفت: میخواهم کوهی روبرویم قرار گرفته، به طلا تبدیل شود.
در کمتر از لحظه ای کوه به طلا تبدیل شد. ندا آمد: « آرزوی دیگرت چیست؟ »
مرد گفت: کور شود هرکه آرزو و دعای کوچک داشته باشد.
بلافاصله مرد کور شد!