تلنگر...
01 آذر 1397
پادشاه به نجارش گفت فردا اعدامــت خواهم کرد ، نــجار آن شب از تـرس و دلهره نتوانست بخوابد.
همســر نجــار به او گفت مانند هر شب بخــواب پروردگــار يگانه است و درهـای گشايش بسيــار کلام همسرش آرامشــی بر دلش ايجــاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيــد.
صبح با صــدای در زدن سربازان پادشـاه ، چهره اش دگرگـون شد و با نااميــدی به همسرش نگاه کرد و با دست لــرزان در را بـاز کرد. دستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند.
سربازان با تعجب گفتند پادشاه مرده ، از تو می خواهيم تابوتی برايش بسازی ، چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی خجالت به همسرش انداخت.