کاروانسرایاقصر پادشاه ...
روزى ابراهیم ادهم که پادشاه بلخ بـود ، بار عام داده ، همه را نزد خود مى پذیرفت . همه بزرگان کشورى و لشکرى نزد او ایستاده و غلامان صـف کشیده بودند .
ناگاه مردى با هیبـت از در داخــل آمـد و هیــچ کس هم جرات نداشــت به او بگویــد کیستى؟ و برای چــه کاری آمـدی؟ آن مــرد جلوتــر رفــت تا پیش تخت ابراهیم رسید.
ابراهیم بر سر او فریـاد کشیــد و گفــت اینجــا برای چه آمده ای؟ مرد گفــت این جا کاروانســرا است و من مسافر . کاروانســرا ، جاى مسافــران است ، من این جا آمده ام تا کمی استراحت کنم.
ابراهیم به خشـم آمد و گفــت اینجا کاروانسرا نیســت ؛ قصــر من است . مــرد گفـت این ســرا پیش از تو خـانه که بــود؟ ابراهیــم گفــت فلان کس . گفت پیش از او ، خانه کدام شخـص بود؟ گفت : خانه پدر فلان کس.
مــرد گفــت آنهــا که روزى صاحبــان ایـن خانه بودند ، اکنون کجا هستند؟ابراهیم گفت همه آنها مردند و این جا به ما رسید.
مرد گفت خانه اى که هر روز ، سراى کسى اسـت و پیـش از تو ، کسان دیگرى در آن بودنـد و پس از تو کســان دیگرى این جا خواهند زیســت ، به حقیقـت کاروانسرا اســت ، زیــرا هر روز و هر ساعت ، خانه کسى است.