بگولااله الا الله...
فضيل عياض شاگــرد درس خوان و جــوانش به حال مرگ افتــاد ، بالاى سرش آمد و به او گفـت بگو لااله الاالله . گفـت هم نمی گويم و هـم بيزارم از اين چيزى كه تو می گويى
فضيل گفت قرآن بياوريد تا سوره مباركه يس را بخوانم ، شايد گرهش باز شـود ، پيغمبر صل الله علیه و آله فرمود لكلّ شى ء قلب و قلب القرآن يس . شاگرد گفت نخوان ، مـن از شنيدنش زجـر می كشم و مرد
استاد غـرق در تعجب شد . خيلى پی جو شد كه چه چيزى باعث شد كه اين شاگرد درس خوانده و با معرفــت ، هنگام مـرگش به ايـن بلا دچـار شد و بی دين مُرد
خيلى در فكر بود ، تا يك شــب در عالم رؤيا ديد كه روز قيامــت شـده است. شاگردش را ديـد كه در آتش است . گفـت چه شـد وضــع تو به اينجا كشيد؟ گفت من دچـار سه گناه بودم و تا زمان مردنم ادامه داشت.
اول حسـود بودم ، هيـچ نعمتـى را براى ديگرى تحمل نداشتم ببينم . دوم من دو بهم زن بودم و میان این و آن را خراب میکردم . سوم من سالى يـك بار مشـروب می خـوردم اگـر توبـه كـرده بودم ، به اين بلا دچار نمی شدم.