ماجرای درختی که به امر پیامبر (ص) جابجا شد!
امیرالمومنین علی (ع) فرموده اند: من با رسول خدا (ص) بودم هنگامی که گروهی از سران قریش نزد ایشان آمدند و گفتند: محمد! تو ادعای بزرگی کرده ای که نه پدرانت چنان ادعایی داشته اند و نه کسی از خاندانت (اینک) ما پیشنهادی داریم اگر آن را پذیرفتی میدانیم که تو پیامبر و فرستاده خدایی و اگر از انجام دادن آن درماندی می فهمیم که تو جادوگر و دروغگویی.
حضرت در پاسخ فرمودند: چه میخواهید؟
گفتند: از این درخت بخواه که با ریشه های خود از جا کنده شود و در مقابل تو بایستد.
حضرت فرمودند: همانا خدا بر هر کاری تواناست پس اگر خدا برای شما چنین کرد آیا حاضرید ایمان بیاورید و بر وحدانیت حق شهادت دهید؟
گفتند: آری.
پیامبر فرمودند: من آنچه را می خواهید به شما نشان خواهم داد، هر چند بخوبی میدانم که شما به خیر و صلاح باز نمیگردید و بلکه در میان شما کسانی را میبینم که در چاه افکنده شوند (اشاره به کسانی است که در جنگ بدر شرکت کردند و بر روی پیامبر خدا (ص) شمشیر کشیدند و سپس به دستور حضرت اجساد آنان در چاههای بدر افکنده شد) و کسانی که گروه ها را به هم پیوندند و سپاه بر ضدّ من بسیج نمایند.
آنگاه فرمودند: ای درخت، اگر تو به خداوند و روز جزا ایمان داری و می دانی که من فرستاده خدایم پس (هم اینک) به فرمان خدا از جا درآی و با ریشه های خود، در برابر من بایست.
حضرت علی (ع) فرموده اند: سوگند به خدایی که پیامبرش را به حق مبعوث فرمود دیدم که درخت با ریشه هایش از جا کنده شد و همچون پرنده ای بال و پر زنان در حالی که صدای سختی از آن شنیده میشد آمد تا مقابل رسول خدا (ص) ایستاد. شاخه بلندش را (همچون چتری) بر رسول خدا (ص) گسترد و پاره ای از شاخه هایش را هم بر دوش من نهاد و من در سمت راست آن حضرت ایستاده بودم.
مشرکان پس از دیدن (این معجزه ها) از روی برتری جویی و گردنکشی گفتند: بگو که نیمی از آن به سمت تو آید و نیمی بر جای خود بماند.
حضرت به درخت چنین فرمان داد و نیمه درخت رو به سوی او نهاد با پیش آمدنی شگفت تر و بانگی سهمگین تر چنانکه گویی میخواست خود را به رسول خدا (ص) بپیچد، نزد رسول خدا آمد.
سپس باز آنان از روی سرکشی و ناسپاسی گفتند: این نیمه را بگو که به سمت نیمه خود رود چنانکه پیشتر بود.
حضرت همان فرمود که قوم خواستند. سپس درخت باز گردید.
امیرالمومنین علی (ع) فرموده اند: پس مشرکان قریش با کمال بی شرمی گفتند: نه بلکه او ساحری است دروغگو و تردستی است چابک. آنگاه در حالی که به من اشاره میکردند گفتند: کسی جز این، تو را تصدیق نخواهد کرد.
۱. طبرسی، اعلام الوری: ۲۲.
۲. علامه مجلسی، بحار الانوار، ج ۱۴: ۴۶۷؛ ج ۱۷: ۳۸۹.
۳. شعبان صبوری، خاطرات امیر مؤمنان (ع): ۲۳-۲۴.
عدالت خدا...
ﺯﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟
ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ،
ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟
ﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ 3ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯿﺒﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍي ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ، ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ . ﻫﻨﻮﺯ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ، درب خانه حضرت داوود را زدند، و ايشان اجازه ورود دادند، ده نفر از تجار وارد شدند و هرکدام کيسه صد ديناري را مقابل حضرت گذاشتند، و گفتند اينها را به مستحق بدهيد.
حضرت پرسيد علت چيست؟
ايشان گفتند در دريا دچار طوفان شديم و دکل کشتي آسیب ديد و خطر غرق شدن بسيار نزديک بود که درکمال تعجب پرنده اي طنابی بزرگ به طرف ما رها کرد. و با آن قسمتهاي آسيب ديده کشتي را بستيم و نذر کرديم اگر نجات يافتيم هر يک صد دينار به مستحق بدهيم حضرت داوود رو به آن زن کرد و فرمود: خداوند براي تو از دريا هديه ميفرستد، و تو او را ظالم مي نامي. اين هزار دينار بگير و معاش کن و بدان خداوند به حال تو بيش از ديگران آگاه هست.
خالق من بهشتي دارد،
«نزديک زيبا و بزرگ»،
و دوزخي دارد به گمانم «کوچک و بعيد»
و در پي دليلي ست که ببخشد ما را،
گاهي به بهانه ی دعايي در حق ديگري…
شايد امروز آن روز باشد.
خطر سلامتی و آسایش
«آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟
بهلول گفت : خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم ، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه ، از یاد خدا غافل می مانم.
خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.»
لطیفه و حکایت بهلول ، ص 76
قضاوت نکنیم...
گویند مردی کشک ساب در کنار کاخ شاه عباس درحال کار بود که شیخ بهایی می خواست وارد کاخ شود ولی سربازان اجازه ورود به او ندادند و گفتند که شاه عباس دستور داده است که به شما اجازه ورود ندهیم.
در همین حین کشک ساب به شیخ گفت : اگر من شاه عباس بودم اجازه میدادم.
که تمام دانشمندان به راحتی در کاخ رفت و آمدکنند .
شیخ با قدرتی که داشت مرد را به رویا برد.
در رویا مرد بر مسند قدرت نشسته بود و در حال دیدن
رقص و آواز خوانی دلقکان و مطربان دربار بود که ناگهان نگهبانی آمد
و گفت که شیخ بهایی اجازه دخول می خواهد.
همان مرد که در خیال خود شاه شده بود گفت به او بگویدشاه در حال استراحت است و فردا اگر حوصله داشته باشد
شما را به حضور می پذیرد و در همین حال و احوال،
شیخ بهایی به شانه ی مرد کشک ساب زد و گفت:
ای مرد کشک ساب، کشکت را بساب…!
داستان دعای «ام داوود»
داستان دعای «ام داوود» در استجابت دعا به دوران امام صادق(ع) بازمیگردد.
فاطمه، مادر داوود و مادر هم شیر و رضایی امام صادق (ع) است. او وقتی فرزندش اسیر میشود، برای آزادیش بسیار دعا میکند و از اشخاص صالح هم میخواهد برای آزادی فرزندش دعا کنند ولی هیچ نتیجهای نمیگیرد.
ام داوود یک روز به دیدار امام صادق (ع) که بیمار شده بود میرود. حضرت میفرماید: از داوود خبر تازهای نداری؟ مادر هم میگوید نه مولای من! از شما برادر هم شیر او تقاضا دارم برای آزادی فرزندم دعا کنید. امام میفرماید: چرا تاکنون از دعای «استفتاح» غفلت کردهای؟! مگر نمیدانی به وسیله این دعا درهای آسمان گشوده میشود و فرشتگان دعا کننده را مژده استجابت میدهند.
امداوود میپرسد آن دعا چیست؟ امام(ع) میفرماید: ای مادر داوود ماه رجب نزدیک است؛ روزهای سیزده، چهارده و پانزده آن را که ایام البیض نام دارد روزه بگیر و نزدیک ظهر پانزدهم غسل کن و هشت رکعت نماز با خلوص نیت بخوان. آنگاه حضرت دستور کامل اعمال را به او تعلیم داد.
ام داوود دستور امام را اجرا کرد. شب شانزدهم رجب، از نیمه گذشته بود که مادر پیغمبر و جمعی از فرشتگان و پیامبران را در خواب می بییند. پیامبر(ص) به او می فرماید: ای ام داوود این جماعتی که مشاهده میکنی شفیعان تو هستند که برای تو دعا کردهاند و مژده میدهند که حاجت تو برآورده میشود و فرزندت سالم به آغوش تو باز میگردد.
مادر از خواب برمی خیزد. ام داوود روایت می کند:« به اندازهای که یک سوار تیزرو بتواند از عراق به مدینه آید گذشته بود که ناگهان در خانه باز شد و فرزندم به من وارد گردید».
ام داوود برای عرض ادب و سپاس نزد امام صادق (ع) رفت و سوال کرد، ای مولای من این دعا را در غیر ماه رجب هم میتوان خواند؟ و حضرت فرموند: اگر روز عرفه با جمعه هماهنگ شود این دعا را میتوان خواند.
وسعت دنیای هر کسی به اندازه تفکر اوست!
روزی لئو تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد!
زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد و بیراه گفتن کرد!
بعد از مدتی که خوب فحش داد،
تولستوی کلاهش را از سر برداشت و محترمانه گفت: من هم لئو تولستوی هستم!
زن که بسیار شرمگین شده بود، عذرخواهی کرد و گفت: چرا خودتان را زودتر معرفی نکردید؟!
تولستوی در جواب گفت: شما داشتید با توهین هایتان خودتان را معرفی میکردید و من هم صبر کردم تا توضیحات شما تمام شود و من هم خودم را معرفی کردم.
وسعت دنیای هر کسی به اندازه تفکر اوست!
موشى در كوزه
در كتاب نزهة المجالس است كه شاگردى گمان قوى داشت كه استادش اسم اعظم دارد و اصرار مى كرد كه استاد او را تعليم دهد.
روزى استاد براى آزمايش، كوزه اى سربسته به او داد تا براى فلان شخص هديه ببرد و او امانت دارى كند.
شاگرد در وسط راه خواست ببيند كه درون كوزه چيست، چون سر كوزه را باز كرد، ديد موشى زنده بيرون پريد. شاگرد با كمال غضب نزد استاد رفت و لب به اعتراض گشود.
استاد تبسّمى نمود و گفت: «مى خواستم با اين آزمون به تو بفهمانم كسى كه اين قدر امانت دار نيست كه موشى را حفظ كند، چطور مى تواند اسم اعظم را حفظ كند؟»
یکصد موضوع پانصد داستان؛ استاد سید علی اکبر صداقت
اگر روا بود كه كسي ببيند ...
شيخ شبلي نقل كرده است كه روزي در مجلس شيخ جنيد بغدادي حاضر بودم، زني با شوهر خويش نزد شيخ آمدند و زن از شوهر شكايت مي كرد كه مدتي است تا در عقد او هستم و اكنون قصد دارد كه زن ديگري بر سر من بگيرد.
شيخ فرمود:
«…مردان چهار زن مي توانند بگيرند…
زن گفت:
«اي شيخ اگر بر زنان كشف حجاب جايز بود من پرده از رخ برمي داشتم تا شما مي ديدي و انصاف مي دادي كه با اين حسن و جمال كه دارم سزاوار نيست كه ديگري را بر من اختيار كند.»
شيخ فريادي كشيد و بيهوش شد.
بعد از مدتي به هوش آمد.
شبلي مي گويد از شيخ پرسيدم:
سبب فرياد زدن و از هوش رفتن چه بود؟ جنيد پاسخ داد:
«آن زن سخن مي گفت و من سخن او را از جاي ديگر مي شنيدم،كه گويي حق تعالي مي گويد:
«اي جنيد! اگر روا بود كه كسي ببيند حجاب برمي داشتم تا بندگان مرا
مي ديدند و مي دانستند كه هر كه را چون من خدايي داشته باشد سزاوار نيست به غير از من به ديگري التفات كند.
داستان شیر درنده و حضرت علی علیه السلام
حارث همدان ، كه يكى ازاصحاب باوفاى اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام است ، گويد:
روزى به همراه آن حضرت در بيرون يكى از محلّه هاى شهر كوفه قدم مى زديم كه ناگهان شيرى درّنده از دور نمايان شد و جلو آمد، پس ما راه را براى حركت آن شير باز كرديم .
وقتى آن شير نزديك ما رسيد، خود را در مقابل حضرت امير عليه السلام خاضعانه روى زمين انداخت ، در
اين هنگام حضرت علىّ عليه السلام خطاب به شير كرد و فرمود: برگرد، حقّ ورود به شهر كوفه را ندارى ، همچنين پيام مرا به ديگر حيوانات درّنده نيز مى رسانى كه آنان هم حقّ ورود به اين شهر را ندارند؛ و
چنانچه بر خلاف دستور من عمل نمائيد، خودم در بين شما حكم خواهم كرد.
حارث همدانى گويد: تا زمانى كه امام علىّ بن ابى طالب عليه السلام زنده بود، هيچ درّنده اى نزديك شهركوفه نمى آمد.
موقعى كه حضرت به شهادت رسيد، زياد بن اءبيه ، استاندار كوفه شد؛ و در آن موقع درّندگان از هر سو وارد كوفه و باغستان هاى آن شهر مى شدند و ضمن اين كه خسارت وارد مى كردند، به مردم هم ، نيز
حمله مى كردند.
شجره طوبى ، ص 33، مجلس 12،
هداية الكبرى ، ص 152، ص 2
ما همه كرديم كار خويش را...
یك شب شاه عباس با لباس مبدل در كوچه های شهر ميگشت كه به سه دزد برخورد كردكه قصد دزدی داشتند
شاه عباس وانمود كردكه اوهم دزداست و ازانان خواست كه او راوارددارودسته خودكنند
دزدان گفتندماسه نفرهريك خصلتی داريم كه به وقت ضرورت به كارميآيد
شاه عباس پرسيدچه خصلتی ؟
يكی گفت من ازبوی ديوارخانه ميفهمم كه درآن خانه طلاوجواهرهست يانه و به همين علت به كاهدان نميزنيم .
ديگری گفت من هم هر كس را يك بار ببينم بعداً در هرلباسی او را ميشناسم
ديگری گفت من هم از هرديواری ميتوانم بالا بروم
از شاه عباس پرسيدند تو چه خصوصيتی داری كه بتواند به حال ما مفيد باشد ؟
شاه فكری كرد و گفت من اگر ريشم را بجنبانم كسی كه زندانی باشدآزاد ميشود
دزدها او را به جمع خودپذيرفتندوپس از سرقت طلاها را در محلی مخفی كردند .
فردای ان شب شاه دستور داد كه ان سه دزد را دستگير كنند .
وقتی دزدها را به دربار آوردند آن دزدی كه با يك بار ديدن همه را باز ميشناخت فهميد كه پادشاه رفيق شب گذشته انها است پس
اين شعر را خطابه شاه خواند كه :
ما همه كرديم كار خويش را
ای بزرگ اخر بجنبان ریش را
اخبار از دعوا
يك عربى با استاد عارف حضرت آیت الله کشمیری رحمة الله عليه ارتباط خانوادگى داشت و مريد ايشان بود. گاهى با زنش دعوا مى كرد و تند مى شد و چيزهاى نامربوط از زبانش صادر و به زنش مى گفت.
وقتى خدمت استاد مى آمد، ايشان مى فرمودند: حيف است انسان از دهانش حرفهاى بد صادر شود و به زنش فحش بدهد!
چند بار كه اين قضيه تكرار شد، آن عرب فكر مى كرد كه زنش مى آيد منزل آقا و به خانم آقا مى گويد و او به آقا مطالب را مى گويد. لذا به زنش اين نكته را گفت، آن زن قسم ياد مى كرد كه اصلاً اين طور نيست.
تا اين كه روزى زن و شوهر براى خريد به بازار قم رفتند.
توى بازار دعواشان مى شود و مرد حرفهاى نامربوط و بد به زنش مى گويد.
بعد از خريد، تصميم مى گيرند منزل آقا بيايند. چون به منزل آقا مى رسند،
حضرت استاد مى فرمايند: بله بعضى ها بازار مى روند، توى بازار دعوا مى كنند و اين حرفها را به هم مى زنند، حيف است از تو كه چنين حرفهايى را مى زنى!
مرد عرب مى فهمد، كه زنش قضاياى درون خانه را به منزل آقا نمى رساند، بلكه استاد به علم باطنى مى ديده و مى دانسته است.
صحبت جانان ، ص 183، علی اکبر صداقت حفظه الله
پیر تو که بود...
از بایزید پرسیدند: پیر تو که بود؟
گفت: پیرزنی. روزی در صحرا رفتم، پیرزنی با انبانی آرد برسید. مرا گفت: این انبان آرد با من برگیر.
من چنان بودم که خود نیز نمی توانستم برد. به شیری اشارت کردم. بیامد. انبان بر پشت او نهادم و پیرزن را گفتم: اگر به شهر روی، گویی که را دیدم؟
گفت: ظالمی رعنا را دیدم.
گفتم: هان چه می گویی پیرزن.
گفت: این شیر مکلف است یا نه؟
گفتم: نه.
گفت: تو آن را که مکلف نیست تکلیف کردی، ظالم نباشی؟
گفتم: باشم.
گفت: با این همه می خواهی که اهل شهر بدانند که این شیر فرمان بر داراست و تو صاحب کراماتی.این، نه رعنایی بود؟
گروه ۹۹ چيست؟
پادشاهي ديدکه خدمتکاري بسيار شاد است ، از او علت شاد بودنش را پرسيد. خدمتکار گفت : قربان همسر و فرزندي دارم و غذايي براي خوردن و لباسي براي پوشيدن و بدين سبب من راضي و شادم.
پادشاه موضوع را به وزير گفت . وزير هم گفت: قربان چون او عضو گروه ۹۹ نيست بدان جهت شاد است ،
پادشاه پرسيد گروه ۹۹ ديگر چيست؟ وزير گفت : قربان يک کيسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وي قرار دهيد ، و چنين هم شد .
خدمتکار وقتي به خانه برگشت با ديدن کيسه وسکه ها بسيار شادشد و شروع به شمردن کرد ، ۹۹ سکه ؟؟
و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا۱۰۰ تا نيست، همه جا را زير و رو کرد ولي اثري از يک سکه نبود ، او ناراحت شد و تصميم گرفت از فردا بيشتر کار کند تا يک سکه طلاي ديگر پس انداز کند ، او از صبح تا شب کار ميکرد،و ديگر خوشحال نبود.
وزير هم که با پادشاه او را زير نظر داشت گفت : قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و اعضاي اين گرو کسانيند که زياد دارند اما راضي نيستند.
خوشبختي در سه جمله است:
تجربه از ديروز ، استفاده از امروز، اميد به فردا…
ولي ما با سه جمله ديگر زندگي را تباه ميکنيم:
حسرت ديروز ، اتلاف امروز ، ترس از فردا.
هرگز نااميدی را در حريم خود راه ندهيد....
روزی حضرت سليمان مورچه ای را در پای كوهی ديد كه مشغول جا به جا كردن خاكهای پايين كوه بود.
از او پرسيد : چرا اينهمه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه سرش را بالا آورد و پاسخ داد : معشوقم به من گفته اگر اين كوه را جا به جا كنی ، به وصال من خواهی رسيد و من به عشق وصال او ميخواهم اين كوه را جا به جا كنم سليمان نبی فرمود : تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نميتوانی اين كار را انجام دهی مورچه گفت : تمام سعی ام را ميكنم ، حضرت سليمان كه بسيار از همت و پشتكار مورچه خوشش آمده بود برای او كوه را جا به جا كرد. مورچه رو به آسمان كرد و گفت : خدايی را شكر می گويم كه در راه عشق ، پيامبری را به خدمت موری در می آورد.
” هرگز نااميدی را در حريم خود راه ندهيد و با عشق ، تمام سعی تان را بكنيد و بدانيد كه نيروی الهی هميشه ياور شماست”
فقیه و ملک شاه سلجوقی
سلطان ملک شاه سلجوقی، بر فقیهی گوشه نشین و عارفی عزلت گزین وارد شد. حکیم سرگرم مطالعه بود و سر برنداشت و به ملک شاه تواضع نکرد.
بدانسان که سلطان به خشم اندر شد و به او گفت: آیا تو نمی دانی من کیستم؟ من آن سلطان مقتدری ام که فلان گردن کش را به خواری کشتم و فلان یاغی را به غل و زنجیر کشیدم و کشوری را به تصرف در آوردم.
حکیم خندید و گفت: من نیرومندتر از تو هستم، زیرا من کسی را کشتم که تو اسیر چنگال بی رحم او هستی. شاه با حیرت پرسید: او کیست؟
حکیم به نرمی پاسخ داد: آن نفس است؛ من نفس اماره خود را کشته ام ولی تو هنوز اسیر نفس اماره خودی. اگر اسیر او نبودی، از من نمی خواستی که پیش پای تو به خاک افتم و عبادت خدا بشکنم و ستایش کسی را کنم که چون من انسان است .
ملک شاه از شنیدن این سخن شرمنده شد و عذر خطای گذشته خود را خواست.
مجله معارف شماره ۶۴
مفلس حقیقی کیست؟
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به اصحاب فرمود: آیا می دانید مفلس کیست؟
گفتند در بین ما مفلس کسی است که وجه نقد و اثاثیه و دارایی هیچ ندارد، رسول خدا(ص) فرمود :
جز این نیست که مفلس از امت من کسی است که در قیامت با نماز و روزه و زکات و حج که بجا آورده بیاید در حالی که به کسی فحشی داده و سب کرده و مال دیگری را خورده و خون شخصی را هدر داده و دیگری را زده است پس ،
از حسناتش به این و آن داده می شود و چون حسناتش تمام شود و هنوز بدهکار باشد پس، از گناهان بستانکار گرفته می شود و بر او انداخته می گردد .
از روایات فهمیده می شود در قیامت که روز ظهور عدل تام و عام الهی است ،
اگر حیوانی بر انسانی حق داشته باشد مثلا در آب و علوفه اش کوتاهی کرده یا بیش از اندازه او بار کشیده یا بیجا او را زده یا کشته تماما قصاص و تلافی خواهد شد.
داستانهای شگفت،ص۲۲۷
اصالت مهمترازتربیت است.
روزی شاه عباس کبیر در اصفهان به خدمت عالم زمانه شیخ بهائی رسید پس از سلام و احوالپرسی از شیخ پرسید: «در برخورد با افراد اجتماع اصالت ذاتی آنان بهتر است یا تربیت خانوادگیشان؟»
شیخ گفت: «هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است ولی به نظر من اصالت ارجح است.»
و شاه بر خلاف او گفت: «شک نکنید که تربیت مهمتر است!»
بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچیک نتوانستند یکدیگر را قانع کنند به ناچار شاه برای اثبات حقانیت خود او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی نشاند.
فردای آن روز هنگام غروب، شیخ به کاخ رسید. بعد از تشریفات اولیه وقت شام فرا رسید. سفرهای بلند پهن کردند و برای روشن کردن مهمانخانه، پادشاه دستی به کف زد و با اشاره او چهار گربه شمع به دست حاضر شدند و آنجا را روشن کردند!
وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان میبرد.
زن فقیری که با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد. مرد بیایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش میداد،
تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشیاش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: «وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.»
وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و مشغول بردن خوراکیها به داخل خانه کوچکش شد. منشی از او پرسید: «نمیخواهی بدانی چه کسی این خوراکیها را فرستاده؟»
زن جواب داد: «نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان میبرد.»