خلاصه علوم
حكيمي در بیابان به چوپانی رسید و به او گفت :
چرا به جای تحصیل علم ، چوپانی می کنی ؟
چوپان در جواب گفت :
آنچه خلاصه دانشهاست یاد گرفته ام .
دانشمند گفت :
خلاصه دانشها چیست؟
چوپان گفت :
پنج چیز است :
تا راست تمام نشده ، دروغ نگویم .
تا مال حلال تمام نشده ، حرام نخورم .
تا از عیب و گناه خود پاک نگردم ، عیب مردم نگویم .
تا روزیِ خدا تمام نشده ، به در خانهٔ دیگری نروم .
تا قدم به بهشت نگذاشته ام ، از هوای نفس و شیطان ، غافل نباشم.
دانشمند گفت : حقاً که تمام علوم را دریافته ای ، هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب حقیقت علم و حکمت سیراب شده است !
شکرخدا...

روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟
مورچه گفت:
معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.
مورچه گفت:
“تمام سعی ام را می کنم…!"
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد …
چه بهتر که هرگز نومیدی را در حریم خود راه ندهیم و در هر تلاشی تمام سعی مان را بکنیم، چون پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست …
اسیرداشته های خود
مــردی یک طوطــی را که حرف میــزد در قفس کرده بود و سَرِ گذری می نشست. اسم رهگذران را می پرسید و به ازای پـولی که به او می دادند طوطی را وادار میکرد اســم آنان را تکـرار کند.
سلیمان نبی علیه السلام در حال گذر از آنجا بود او زبان حیوانــات را میدانسـت . طوطی با زبان طوطیان به ایشان گفت مرا از این قفس آزاد کن.
حضرت به مرد پیشنهاد کرد که طوطی را آزاد کند و در قبال طوطی پول خــوبی دریافـت کند مرد که از زبــان طوطی پول در می آورد و منبع درآمدش بود ، پیشنهــاد حضــرت را قبـول نکرد.
حضـرت سلیـمان به طوطی فرمـود زندانی بودن تو به خاطر زبانــت است . طوطی فهمید و دیگر سخنی نگـفت . مرد هر چــه تلاش کرد فایــدهای نداشـت . بنابراین خستـه شد و طوطی را آزاد کرد.
بسیار پیش می آید که ما انسان ها اسیـر داشته های خود هستیم
خواندن نمازشب از ترس

حاکم همیشه به آینده دخترش می اندیشید که دخترش را به چه کسی بدهد که مناسب باشد. یک شب وزیرش را صدا زد و از او خواست که شبانه مسجد برود تا جوانی را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات و نماز شب را بر خواب ترجیح دهد …
از قضا آن شب دزدی قصد دزدی در آن مسجد را داشت او قبل از رسیدن وزیر و سربازانش به آنجا رسید . از دیوار مسجد بالا رفت و داخل مسجد شد ..
هنگامی که دنبال دزدی بود وزیر و سربازانش داخل مسجد شدند ، دزد صدای در را شنید که باز شد بنابراین راهی برای خود نیافت الا اینکه خود را به نماز خواندن مشغول کرد ..
وزیر او را در حال نماز دید و گفت سبحان الله چه شوقی دارد این جوان برای نماز ، دزد از ترس هر نماز را که تمام میکرد نماز دیگری را شروع می کرد ..
وزیر دستور داد که سربازان مراقب باشند نماز که تمام شد نگذارند نماز دیگری را شروع کند و او را بیاورند . آنها جوان را نزد حاکم بردند.
حاکم تعریف نماز جوان را شنید ، به او گفت : تو همان کسی هستی که مدتهاست دنبالش بودم و می خواستم دامادم باشد ، اکنون دخترم را به ازدواج تو در می آورم و تو امیر این مملکت خواهی بود …
او آنچه میشنید را باور نمیکرد ، سرش را از خجالت پایین آورد و گفت خدایا مرا امیر گرداندی و دختر حاکم را به ازدواجم در آوردی ، فقط بخاطر نماز شبی که از ترس خواندم ! اگر این نماز از سر صداقت و خوف تو بود چه به من میدادی.
شاگرد همیشه خندانم

استــاد همیشه میگفت شماره آدم های اطرافتان را با نام های زیبا در گوشی سیــو کنید حتی اگر یک نفــر را میشناسی که صفت زشتی دارد باز هم کنار اسمش برعکس آن را بنویسید.
استــاد معتقد اســت تکـرار یک زیبایی حتی اگـر صادقانه نباشـد باور آدم را عــوض میکنـد. یک روز بدون اینکه استاد متوجه شود به گوشیاش زنگ زدم روی صفحه افتـاده بود شاگــرد همیشه خندانم.
نمیدانــم در آن لحظه چقدر لـذت بردم . از آن به بعــد انگار دلم میخواهــد بیشتر بخنــدم . استاد راســت میگفت یـک جمله زیبای خیــلی ســاده میتــوانـد باور خـودت و دیـگران را تغیـیـر دهـد.
روغن فروش

فردی از راه فـروش روغـن ثروتی کلان اندوخته بود و به خاطر طمعی کـه داشت همیشه به غلام خود میگفت وقت خرید روغن ، هر دو انگشت سبـابه را به دور پیمانه بگذارد تا روغـن بیشتـری برداشتـه شـود و برعکس در وقت فـروخـتن ، آن دوانگشت را درون پیمانه بگذارد تا روغن کمتری داده شود
هر چه غلام او را از این کار بر حذر می داشت مـرد توجـه نمیکـرد تا ایـن کـه روزی هـزار خیک روغن خرید و برای فروش آنها را بار کشتی کرد تا در شهر دیگری بفروشد
وقتی کشتی به میـان دریا رسیـد ، دریا طوفانی شـد . ناخـدا فـرمان داد تمـام بارهـا را به دریا بریزند تا کشتی سبک شـود و مسـافران از خطر غرق شدن برهند.
آن مـرد از ترس جـان ، خیـک ها را یکی یکی بـه دریـا مـی انـداخـت . در ایــن حـال غــلام گـفـت ارباب انگشت انگشت نَبَر تا خیک خیک نریزی
درس زندگی ازطبیعت

بر بلندای کوهی لانه عقابی با چهار تخم قرار داشت. روزی یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین افتاد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای پر از مرغ و خروس رسید. مرغ ها به نوبت از تخم مراقبت میکردند.
یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد. جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست.
روزی متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. آهی کشید و گفت: ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم. مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد.
عقاب همچنان در آرزوی پرواز بود. اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد.
بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.
یادت باشد تو همانی که می اندیشی! هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی. پس به دنبال رویاهایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن.
وصیت میت دفن باجوراب کهنه
شخصی به پسرش وصیت کــرد که پس از مرگم جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید ، میخواهم در قبر در پایم باشد.
وقتی که پـدر فـوت کرد و جسدش را روی تخته شسـت و شـوی گذاشتنـد تا غسـل بدهنـد ، پسـر وصیت پدر خود را به عالم اظهار کرد، ولی عالم ممانعت کردو گفت طبق اساس دین ما ، بر میت به جز کفن چیزی دیگری پوشانیده نمیشود!
ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورنـد ، سر انجـام تمـام علما ی شهـر یک جـا جمـع شـدنـد و روی ایـن مـوضـوع مـشـورت کردند ، که سر انجام به مناقشه انجامید.
بحث ادامـه داشـت که شخصی وارد مجلس شد و نامه پـدر را به دست پسر داد ، پسر نامه را باز کرد ، معلـوم شـد که نامـه وصیت نامه پـدرش است و به صدای بلند خواند :
پسرم ، میبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و این همه امکانات حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم.
یک روز مـرگ سراغ تو نیـز خواهد آمد ، هوشیار باش ، به تـو هـم اجازه یک کفن بیشتـر نخواهند داد. پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتاده گان را بگیری ، زیرا یگانه چیزی که باخود به قبر خواهی برد همان اعمالت است.
ماست و خیار ناصرالدین شاه
روزی امیرکبیر بزرگ که از حیف و میل شدن سفره های دربار به تنگ آمده بود . به ناصرالدین شاه پیشنهاد کرد که برای یک روز آنچه رعیـت میخورند میل کند.
گفت مگر رعیت ما چه میخورند؟ امیرکبیر گفت ماست و خیار . ناصرالدین شاه سرآشپز را صـدا زد و گفت که برای ناهار فردایمان ماست و خیار درست کنید.
سرآشپز دستور تهیه مواد زیـر را به تدارک چی خود برای تهیه ماسـت خیار شاه داد ، ماسـت پر چرب اعلا ، خیار قلمـی ، گردوی مغز سفید ، پیاز اعلا ، کشمـش بدون هسته ، نـان دوآتیشۀ خـاش خاش ، سبزی های بهاری اعلا و …
ناصرالـدین شاه بعد از این که یک شکـم سیـر ماست و خیار خـورد به امیـرکبیر گفت رعـایـای پدر سوخته چه غذاهایی میخورند ما بیخبریم اگـر کسـی از ایـن همـه نعمـت رضایـت نـداشـت فلکـش کنیـد
این حکایت شبیه حال و روز ما شده ، ما ماست و خیار میخوریم مسئولین هم ماسـت و خیـار میل میکنند …..
دو تا نان دادی دو تا بچه گرفتی
روزی دو تن از فرزندان خردسال مرحوم آقاجان آیت الله کوهستانی(ره) به حمام رفته بودند، چون هوا سرد بود مادرشان برای گرم کردن فضای سرد حمام مقداری زغال آتش کرد.
منقل را داخل حمام برد و خود برای رسیدگی به کارهای منزل آنان را تنها گذاشت. چون زغال ها کاملا آتش نگرفته بود گاز زغال هر دوی آنان را بی هوش کرد؛ به طوری که صدای آنان در اثر خفگی در سینه حبس شده بود و نمی توانستند از کسی کمک بخواهند.
در این حال که آیت الله کوهستانی(ره) به طور اتفاقی نزدیک حمام رفته بود متوجه گردید که صدای ضعیفی از داخل حمام می آید بی درنگ در حمام را باز کرد دید که هر دو فرزندش بی حال داخل حمام افتاده اند
فورا هر دو را بیرون آوردند و مقداری آب به صورتشان پاشیدند تا این که به هوش آمدند و از مرگ حتمی نجات پیدا کردند.
معظم له نجات یافتن دو فرزندش را بدون حکمت نمی یافت، از این رو در جست و جوی حمکت آن برآمد و از مادرشان پرسید: شما امروز چه کاری انجام داده اید؟ مادر گفت:
کار ویژه ای نکرده ایم جز این که اول صبح دو تن از طلبه ها برای نان مراجعه کرده بودند که به هر کدام، یک قرص نام دادم. آقا متوجه جریان گردید و فرمود: دو تا نان دادی و دو تا بچه گرفتی.
حکایت نقاشی فرشته و شیطان
حاکم ماهرترین نقاش را مامـور کرد که در مقابل مبلغی زیـاد ، از فرشته و شیطان تصویری بکشد که به عنوان آثار هنری زمانش باقی بماند.
نقاش به جستجو پرداخت که چـه بکشد که نماد فرشته باشد؟ چون فرشته برایـش قابل رویت نبود ، کودکی خوش چهره و معصوم را پیدا کرد و تصویر او را کشید تا اینکه تصویری بسیار زیبا آماده شد که حاکم و مردم به زیبایی آن اعتراف کردند.
نقاش به جاهای بسیاری میرفت، تا کسی را پیدا کند که نماد چهره ی شیطان باشد و به هر زندان و مجرمی مراجعه نمود ، اما تصویر مورد نظرش را پیدا نمیکرد چون همه بندگان خدا بودند هر چند اشتباهی نمودہ بودند.
سال ها گذشت امـا نقاش نتوانست تصویر مورد نظر را بیابد، پس از چهل سال که حاکم احساس کرد دیگــر عمرش به پایان نزدیک است به نقاش گفت هر طـور که شــده این طرح را تکمیل کن تا در حیاتم این کار تمام شود.
نقاش دوباره گشت تا یــک مجـرم زشت چهره و مست با موهایی درهـم ریخته را در گوشه ای از شهـر یافت . در مقابـل مبلغی بسیار ناچیز اجازہ گرفت نقاشیش را به عنوان شیطان رسـم کند، او هم قبول نمود.
نقاش متوجه شد که اشک از چشمان ایـن مجرم میچکـد . از او علت را پرسیـد؟ گفـت من همــان بچه ی معصومی هستــم که تصویـر فرشته را از من کشیدی ، امروز اعمالــم مرا به شیطان تبدیل نموده .
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
زندگی زیباست...

شکسپیر نقل شده که وقتی میتـوانستم صحبت کنم ، گفتند گوش کن. وقتی میتوانستم بازی کنـم ، کار کردن را به مـن آموختند .
وقتـی کـاری پیدا کردم ، ازدواج کردم .
وقتی ازدواج کردم ، بچـه ها آمدنــد .
وقتی آنهـا را درک کردم مرا ترک کردنــد .
وقتی یاد گرفتم چگونه زندگی کنــم ، زندگی تمـام شد . پس زیبا زندگی کنید
تلنگر...
ﭘﺎﺩﺷــﺎﻫﻰ ﺑﺎ ﻧﻮﻛــﺮﺵ ﺩﺭ ﻛﺸﺘﻰ ﻧﺸﺴﺖ ﺗﺎ ﺳﻔــﺮ ﻛﻨﺪ ، ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﺁﻥ ﻧﻮﻛﺮ ﻧﺨﺴﺘﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺩﯾﺪ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺯﺍﺭﻯ ﻭ ﻟﺮﺯﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺑﻰ ﺗﺎﺑﻰ ﻛﺮﺩ.
ﻫﺮﭼﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﻟﺪﺍﺭﻯ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﺁﺭﺍﻡ ﻧﮕﺮﻓﺖ، ﻧﺎ ﺁﺭﺍﻣﻰ ﺍﻭ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﺷﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻫﻢ ﺯﺩ ، ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻥ ﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﻓﻜﺮ ﭼﺎﺭﻩ ﺟﻮﯾﻰ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﻜﻪ ﺣﻜﯿﻤﻰ ﺑﻪ ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﻫﻰ ﻣﻦ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﯾﻘﻰ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻣﻰ ﻛﻨﻢ.
ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﺍﮔﺮ ﭼﻨﯿﻦ ﻛﻨﻰ ممنونــم . ﺣﻜﯿﻢ ﮔﻔﺖ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺑــﺪﻩ ﻧﻮﻛﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯﻧﺪ . ﺍﻭ ﺭﺍ داخل ﺩﺭﯾﺎ انداختند . ﭘﺲ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﻏﻮﻃﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺭ ﺩﺭﯾﺎ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﻰ ﺯﺩ کمکم ﻛﻨﯿﺪ ، ﻣﺮﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﯿﺪ.
دستش ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﻛﺸﺘﻰ ﻛﺸﯿﺪﻧﺪ . ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﻯ ﺍﺯ ﻛﺸﺘﻰ ساکت ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺩﯾـﮕﺮ ﭼﯿﺰﻯ ﻧﮕﻔﺖ . ﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﯾـﻦ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺣﻜﯿﻢ ﺗﻌﺠﺐ ﻛﺮﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺣﻜﻤﺖ ﺍﯾﻦ ﻛﺎﺭ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻣﻮﺟﺐ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻏﻼﻡ ﮔﺮﺩﯾﺪ؟
ﺣﻜﯿــﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﺍﻭ ﺭﻧﺞ ﻏـﺮﻕ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻧﭽﺸﯿﺪﻩ ﺑــﻮﺩ ﻭ ﻗــﺪﺭ سلامـتی در ﻛﺸﺘﻰ ﺭﺍ ﻧﻤــﻰ ﺩﺍﻧﺴﺖ، ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﻗــﺪﺭ ﻋﺎﻓﯿﺖ ﺭﺍ ﺁﻥ کسی ﺩﺍﻧـﺪ ﻛﻪ ﻗﺒﻼ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﻣﺼﯿﺒﺖ ﮔﺮﺩﺩ.
خدای کریم

درویشی تهیدست از ڪنار باغ ڪریم خان زند عبور میڪرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او ڪرد. ڪریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند.
ڪریم خان گفت: «این اشارههای تو برای چه بود؟»
درویش گفت: «نام من ڪریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن ڪریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟»
کریم خان در حال کشیدن قلیان بود. گفت: «چه میخواهی؟»
درویش گفت: «همین قلیان، مرا بس است.»
چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که میخواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد. پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد. چند روزی گذشت.
درویش جهت تشکر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد و گفت: «نه من کریمم نه تو. کریم فقط خداست،
ڪه جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست.»
یونس نقاش ونگین انگشتر
روزی یونــس نقاش ، با ترس و لرز خدمـت امام هادی علیه السلام آمــد و عرض کـرد آقا جان به داد خانوادهام برس . امام فرمود چه خبر است؟ عرض کرد می خواهم از اینجا کوچ کنم.
امام هادی علیه السلام با تبسـم فرمــود چرا ای یونس؟ یونس گفت فدایت شوم ابن بغا یکی از خدمتگزاران متوکل نگینی نزد من فرستاد که از خوبی قیمت نداشت و مـن به آن نقش میزدم که شکست و دو پاره شد و روز وعده فرداست ، او موسی ابن بغا است یا هزار تازیانه میزند ، یا می کشد.
امام هادی علیه السلام فرمود به خانه خود برو ، تا فــردا فرجی میرسد و جز خیــر نخواهد بــود چون فردا شد ، هنگام صبح با ترس و لرز آمد و عرض کرد فرستاده ابن بغا آمده نگیــن را می خواهد.
امام هادی علیه السلام فرمـود نزد او برو که جز خیــر نمی بینی . عرض کرد سـرورم چه بگویم؟ امام علیه السلام با تبسم فرمــود نزد او برو و بشنو آنچه میگوید ، که جز خیر نخواهد بود.رفت و خندان برگشت و عرض کرد مولا جان او به مـن گفت دختران با هــم نزاع دارنـد ، اگر می شــود آن را دو قسمت کن تا ما نیــز مــزدت را بدهیم؟
امالی شیخ طوسی ، صفحه ۲۸۸
نردبان خدا....
دزدی از نردبان خانه ای بالا رفت.
از شیار پنجره شنید که کودکی می پرسید: خدا کجاست؟
صدای مادرانه ای پاسخ داد: خدا در جنگل است، عزیزم.
کودک دوباره پرسید: چه کار می کند؟
مادر گفت: دارد نردبان می سازد!
ناگهان دزد از نردبان خانه پایین آمد و در سیاهی شب گم شد!
سالها بعد دزدی از نردبان خانه حکیمی بالا می رفت. از شیار پنجره شنید که کودکی پرسید: خدا چرا نردبان می سازد؟
حکیم از پنجره به بیرون نگاه کرد، به نردبانی که سالها پیش، از آن پایین آمده بود و رو به کودک گفت: برای آنکه عده ای را از آن پایین بیاورد و عده ای را بالا ببرد.
نردبان این جهان ما و منیست
عاقبت این نردبان افتادنیست
لاجرم آن کس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست
امیدکسی را ناامید نکن...
ابوریحان در خـانه یکی از بزرگان میهمان بود از اندرونی خانه ، صدای میزبان را می شنید که در حال نصیحت و اندرز است.
مردی به او میگفـت هر روز نقشی بر دکان خـود افــزون کنــم و گلــدانی خوشبــوتر از پیــش در پیشگاهش بگذارم بلکه عشقم از آن گذرد و به زندگیم باز آید.
میــزبان او را نصیحــت کرد که عـمر کوتاست و عقل تعلل را درست نمیداند آن زن اگر تـو را می خــواست حتـما پــس از سالهـا باز میگشت پـس یقین دان، دل در گروی مردی دیگر داردو تو باید به فکر آینده خویش باشی.
ســه روز بعــد ابوریحان در حــال خداحافظی از دوستش بود که خبر آوردند همان بنده خدا که نصیحتش نمودید بر بستر مرگ افتاده و سه روز است هیچ نخورده
میزبــان ابوریحان قصـد لباس کـرد برای دیدار آن مــرد ، ابوریحان دستــش را گرفــت و گفــت نَفَسی که سردی را بر گرمای امید میدمد مرگ را بــه بالینش فرستــاده . میزبان ســر خـم نمود و سکوت کرد
ابوریحان شخصا به دیدار آن مردرفت وبا سخن های زیبـا گرمای امیدی به او بخشید که آن مـرد دوباره آب نوشید . بزرگی میگفـت هیچگاه امید کسی را ناامید نکن ، شایدامید تنها دارایی او باشد.
عملی برای دفع بلای قطعی
حضرت عيسى علیه السلام با اصحاب خود نشسته بودند که هیزمشکنی از کنار آنها گذشت.
حضرت عیسی علیه السلام به اطرافیان فرمودند:
این هیزم شکن به زودی خواهد مُرد
پس از مدتی، هیزمشکن با كولهبارى از هيزم برگشت.
اصحاب به حضرت عیسی گفتند:
شما خبر داديد كه اين مَرد به زودی مىميرد ولی او را زنده مىبينيم.
حضرت عيسى عليه السلام به آن هیزمشکن فرمودند:
هيزمت را زمین بگذار
وقتی هيزم را باز كردند، ناگهان مارى سیاه كه سنگى در دهان گرفته بود را دیدند.
حضرت عيسى از هیزمشکن پرسيدند:
امروز چه عملی انجام دادی که این بلا از تو دفع شد؟
هیزمشکن پاسخ داد:
دو عدد نان داشتم. فقيرى دیدم؛ يكى از نانها را به فقیر دادم.
عده الداعی و نجاح الساعی، صفحه ۸۴