خدای کریم
28 دی 1397
درویشی تهیدست از ڪنار باغ ڪریم خان زند عبور میڪرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او ڪرد. ڪریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند.
ڪریم خان گفت: «این اشارههای تو برای چه بود؟»
درویش گفت: «نام من ڪریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن ڪریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟»
کریم خان در حال کشیدن قلیان بود. گفت: «چه میخواهی؟»
درویش گفت: «همین قلیان، مرا بس است.»
چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که میخواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد. پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد. چند روزی گذشت.
درویش جهت تشکر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد و گفت: «نه من کریمم نه تو. کریم فقط خداست،
ڪه جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست.»