یونس نقاش ونگین انگشتر
روزی یونــس نقاش ، با ترس و لرز خدمـت امام هادی علیه السلام آمــد و عرض کـرد آقا جان به داد خانوادهام برس . امام فرمود چه خبر است؟ عرض کرد می خواهم از اینجا کوچ کنم.
امام هادی علیه السلام با تبسـم فرمــود چرا ای یونس؟ یونس گفت فدایت شوم ابن بغا یکی از خدمتگزاران متوکل نگینی نزد من فرستاد که از خوبی قیمت نداشت و مـن به آن نقش میزدم که شکست و دو پاره شد و روز وعده فرداست ، او موسی ابن بغا است یا هزار تازیانه میزند ، یا می کشد.
امام هادی علیه السلام فرمود به خانه خود برو ، تا فــردا فرجی میرسد و جز خیــر نخواهد بــود چون فردا شد ، هنگام صبح با ترس و لرز آمد و عرض کرد فرستاده ابن بغا آمده نگیــن را می خواهد.
امام هادی علیه السلام فرمـود نزد او برو که جز خیــر نمی بینی . عرض کرد سـرورم چه بگویم؟ امام علیه السلام با تبسم فرمــود نزد او برو و بشنو آنچه میگوید ، که جز خیر نخواهد بود.رفت و خندان برگشت و عرض کرد مولا جان او به مـن گفت دختران با هــم نزاع دارنـد ، اگر می شــود آن را دو قسمت کن تا ما نیــز مــزدت را بدهیم؟
امالی شیخ طوسی ، صفحه ۲۸۸