من یاغی نیستم...
روزی مرحوم آخوند کاشی مشغول وضوگرفتن بودند، که شخصی باعجله آمد وضو گرفت وبه داخل اتاق رفت و به نماز ایستاد.
با توجه به این که مرحوم کاشی خیلی با دقت وضو می گرفت و همه آداب و ادعیه ی وضو را به جا می آورد؛ تا وضوی آخوند تمام شود، آن شخص نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود.
پادشاه و تخته سنگ
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦﮐﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﺎﯾﯽ ﻣﺨﻔﯽﮐﺮﺩ .ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺭﮔﺎﻧﺎﻥ ﻭ ﻧﺪﯾﻤﺎﻥ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺍﺯﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ .ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﻏﺮﻭﻟﻨﺪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺷﻬﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪﻧﻈﻢ ﻧﺪﺍﺭﺩ .ﺣﺎﮐﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻋﺠﺐ ﻣﺮﺩ ﺑﯽ ﻋﺮﺿﻪ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﻭ …..ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺑﺮ ﻧﻤﯽﺩﺍﺷﺖ .ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻏﺮﻭﺏ، ﯾﮏ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺘﺶ ﺑﺎﺭ ﻣﯿﻮﻩ ﻭﺳﺒﺰﯾﺠﺎﺕ ﺑﻮﺩ، ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺳﻨﮓ ﺷﺪ، ﺑﺎﺭﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺯﻣﯿﻦﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﺑﻮﺩ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ .ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻩﺑﻮﺩ، ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﻥ ﺳﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﻃﻼ ﻭ ﯾﮏﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ.ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺭﺁﻥ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ :ﻫﺮ ﺳﺪ ﻭ ﻣﺎﻧﻌﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﯾﮏ ﺷﺎﻧﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ!!زندگی عمل کردن است .این شکر نیست که چای را شیرین میکند بلکه حرکت قاشق چای خوری است که باعث شیرین شدن چایی میشود…..!
در بازی زندگی استاد تغيير باشيم نه قربانى تقدير…
مباحثه بهلول با مردفقیه
آورده اند که فقیهی مشهور از اهل خراسان وارد بغداد شد و چون هارون الرشید شنید که آن مرد به شهربغداد آمده اورا به دارالخلافه طلبید .
آن مرد نزد هارون الرشید رفت . خلیفه مقدم او را گرامی داشت و با عزت او را نزدیک خود نشاند ومشغول مباحثه شدند . در همین اثنا بهلول وارد شد . هارون او را به امر جلوس داد . آن مرد نگاهی به وضع بهلول انداخت و به هارون الرشید گفت : عجب است از مهر و محبت خلیفه که مردمان عادي رااینطور محبت می نماید و به نزد خود راه میدهد . چون بهلول فهمید که آن شخص نظرش به اوست باکمال قدرت به آن مرد تغییر نمود و گفت :
به علم ناقص خود غره مشو و به وضع ظاهر من نگاه منما . من حاضرم با تو مباحثه نمایم و به خلیفه ثابت نمایم که تو هنوز چیزي نمی دانی ؟
داستان شیخ صنعان
شیخ صنعان یا شیخ سمعان
داستان شیخ صنعان و دختر ترسا، حکایت عاشق شدن پیری زاهد و متشرّع و صوفی مسلك است که در جوار بیت الحرام، صاحب مریدان بسیار بوده و تمام واجبات دینی و شرعی را انجام داده و صاحب كرامات معنوی بوده است.
زاهد پیر(شیخ صنعان یا سمعان)، چند شب پیاپی در خواب می بیند که از مکه به روم رفته و بر بتی، مدام سجده می کند. پس از تكرار این خواب در شبهای متوالی، او پی می برد که مانعی در سر راه سلوكش پیش آمده و زمان سختی و دشواری فرا رسیده است. و لذا تصمیم می گیرد تا به ندای درون گوش داده و به دیار روم سفر كند. جمع کثیری از مریدان وی(به روایت عطار،400 مرید)، نیز همراه وی راهی دیار روم می شوند.
درسی که بهلول به پادشاه داد
روزی بهلول بر هارونالرشید وارد شد.
خلیفه گفت: مرا پندی بده!
بهلول پرسید: اگر در بیابانی بیآب، تشنهگی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعهای آب که عطش تو را فرو نشاند چه میدهی؟
گفت: صد دینار طلا.
پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟
گفت: نصف پادشاهیام را.
بهلول گفت: حال اگر به حبسالبول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه میدهی که آن را علاج کنند؟
گفت: نیم دیگر سلطنتم را.
بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.
اگردرراه خدا دادهای ....
فردی چند گردو به بهلول داد و گفت: بشکن و بخور و برای من دعا کن.
بهلول گردوها را شکست ولی دعا نکرد.
آن مرد گفت: گردوها را می خوری نوش جان، ولی من صدای دعای تو را نشنیدم!
بهلول گفت: مطمئن باش اگر در راه خدا داده ای خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است…!
زاهدبصره
زاهد وارسته اى در بصره سكونت داشت، در بستر مرگ قرار گرفت، خويشانش بر بالين او نشسته و گريه مى كردند.
زاهد به پدرش رو كرد و گفت: چرا گريه مى كنى؟
پدر گفت: چگونه گريه نكنم، وقتى كه فرزندى از دنيا برود، پشت پدر مى شكند.
زاهد به مادرش گفت: چرا گريه مى كنى؟
مادر گفت: چگونه نگريم كه اميدوار بودم در ايّام پيرى عصاى دستم باشى و به من خدمت كنى، و هنگام بيمارى و مرگ در بالينم باشى.
زاهد به همسرش گفت: چرا گريه مى كنى؟
همسر گفت: چگونه گريه نكنم كه با مرگ تو، فرزندانم يتيم و بى سرپرست مى شوند.
زاهد، فرياد زد: آه! آه! شما هر كدام براى خود گريه مى كنيد، هيچ كس براى من نمى گريد، كه بعد از مرگ به من چه خواهد رسيد و حالم چه خواهد شد؟ آيا سؤال هاى دو فرشته نكير و منكر را مى دهم و يا درمانده مى شوم؟، هيچ كس براى من نمى گريد كه مرا تنها در لحد گور مى گذراند، و از اعمال من مى پرسند، اين را گفت وآهى كشيد و جان سپرد.
کتاب عرفان و عبادت حضرت آیت الله العظمی محفوظی دامت برکاته
این نیز بگذرد
ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎیﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﺮﯾﺴﺖ.
ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩﺑﻮﺩ :
“ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ”
ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡﮔﻔﺖ:
داستان زیبای شرم از غسل
مردی به مرحوم آیت الله خویی قدس سره ،نامه ای می نویسد و مشکل خود را بیان و راه حلی می طلبد. او می نویسد، من متاهل هستم و در شهر دیگری به خاطر شغلم گاهی مجردی زندگی می کنم و همسرم در این مدتی که من عازم شهر دیگر می شوم در منزل پدر همسرم زندگی می کند.
آخر هفته ها به علت تعطیلی روز جمعه ، فرصتی برای سفر پیدا کرده و به دیدن همسرم در منزل پدری اش می روم. و در خانه پدر همسرم ، برای نماز صبح نیاز به استحمام پیدا می کنیم. ولی من و همسرم خیلی با حیا و شرم و آزرم هستیم، شرم و حیایی که از پدر همسرم دارم ، مانع می شود غسل کنیم و با تیمم نماز می خوانیم و امیدواریم خدا قبول کند.
چگونه کیسه زاد و توشه سفر آخرت را پر میکنیم؟
گویندروزي پادشاهي، سه وزیر خود را فراخواند و از آنها درخواست کرد، كه؛ کار عجیبی انجام دهند…
از هر وزیر خواست تا كيسه ای برداشته و به باغ قصر برود و اینکه این کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند.
همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند…
حکایت زیبای بهلول و سوداگر روزي سوداگري بغدادي از بهلول سو
حکایت زیبای بهلول و سوداگر
روزي سوداگري بغدادي از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زياد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه. آن مرد رفت و مقداري آهن و پنبه خريد و انبار نمود اتفاقا” پس از چند ماهي فروخت و سود فراوان برد. باز روزي به بهلول بر خورد. اين دفعه گفت بهلول ديوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول اين دفعه گفت پياز بخر و هندوانه.
سوداگر اين دفعه رفت و سرمايه خود را تمام پياز خريد و هندوانه انبار نمود و پس از مدت كمي تمام پياز و هندوانه هاي او پوسيد و از بين رفت و ضرر فراوان نمود. فوري به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول كه از تو مشورت نموده، گفتي آهن بخر و پنبه، نفعي برده. ولي دفعه دوم اين چه پيشنهادي بود كردي؟
قصه دختر زیبا که ...
روزی دختری زیبا به سراق یک جوانی آمد.
دختربه جوان گفت:من می خواهم زن تو باشم!!جوان با تعجب گفت:باشه.
او(جوان) سراق پدرخود رفت وماجرا را برای او تعریف کرد.
ولی پدرش گفت:نه اون باید زن من بشه با من میخوره.خلاصه باهم دیگه دعواشون شد.آن ها(جوان وپدرش) سراق پدر بزرگ جوان رفتند و ماجرا را برای او توضیح دادند.
ولی پدربزرگه هم گفت:نه اون دختره باید زن من بشه.وهمان طور یکی بعد از دیگری میگه:دختره باید زن من بشه.رفتند سراق پاسگاه،بعد سراق پلیس بزرگ بعد سراق پلیس بزرگتر بعد سراق قاضی دادگاه بعد سراق رئیس بزرگ بعدسراق رئیس بزرگتر و بلاخره هرکدام می گه:دختره باید مال من بشه.
خود دختره نظر داد.گفت:همه شما مرا می خواهید.
گفتند:بله
از خواب بدخیز نه از رختخواب....
روزی خواجه ای در میان گروهی از عوام، اندر فواید سحرخیزی سخن می راند:
که ای مردم همانند من که همواره صبح زود از خواب برمی خیزم عمل کنید که فواید بسیاری بر آن است.
بهلول که در آن جمع بود گفت :
ای خواجه؟ «تو از خواب بر نمی خیزی، از رختخواب بر می خیزی و میان این دو، تفاوت از زمین است تا آسمان.
علت آفرینش مگس
غلامی کنار پادشاهی نشسته بود.
پادشاه خوابش می آمد،
اما هر گاه چشمان خود را می بست تا بخوابد، مگسی بر گونه او می نشست و پادشاه محکم به صورت خود می زد تا مگس را دور کند.
مدتی گذشت پادشاه از غلامش پرسید:«اگر گفتی چرا خداوند مگس را آفریده است؟»
غلام گفت: «مگس را آفریده تا قدرتمندان بدانندبعضی وقت هازورشان حتی به یک مگس هم نمی رسد.»
جوامع الحکایات
چطور فتاح کافر شد قنبر غلام امرالمومنین(ع)
جوان کافری عاشق دختر عمویش شد. عمویش پادشاه حبشه بود .
جوان نزد عمو رفت و گفت:
عمو جان من عاشق دخترت هستم. آمده ام برای خواستگاری .
پادشاه گفت: حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است. گفت: هرچه باشد من می پذیرم.
شاه گفت: در شهر بدي ها (مدينه) دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری، آنوقت دختر از آن تو. جوان گفت: عمو جان این دشمن تو نامش چیست؟
گفت: بیشتر او را به نام علی بن ابیطالب می شناسند.
حکایت جوان و ظرف شیر
یک جوان از عالمی پرسيد: من جوان هستم و نمی توانم خود را از نگاه به نامحرم منع كنم، چاره ام چيست؟
عالم نيز كوزه ای پر از شير به او داد و به او توصيه كرد كه كوزه را سالم به جایی ببرد و هيچ چيز از كوزه بیرون نريزد و از شخصی درخواست كرد او را همراهی كند و اگر شير را ريخت جلوی همه ی مردم او را كتك بزند!
جوان کوزه را سالم به مقصد رساند و چيزی بیرون نريخت.
عالم از او پرسيد: سر راهت چند دختر دیدی!؟!
جوان جواب داد: هيچ!؛ فقط به فكر آن بودم كه شير را نريزم كه مبادا در جلوی مردم كتك بخورم و خار و خفيف شوم.
عالم گفت: اين حكايت مؤمنی است كه هميشه خدا را ناظر بر كارهايش می بيند و از روز قيامت و حساب و كتابش که مبادا در منظر مردم خار و خفیف شود بيم دارد….
حضرت عيسي در جستجوي گنج
حضرت عيسي در جستجوي گنج
عيسي عليه السلام با يارانش به سياحت مي رفتند، گذرشان به شهري افتاد.
هنگامي كه نزديك شهر رسيدند گنجي را پيدا كردند. ياران حضرت عيسي گفتند:
يا عيسي! اجازه فرماييد اين را جمع آوري كنيم تا از بين نرود.
عيسي فرمود:
شما اينجا بمانيد من گنجي را در اين شهر سراغ دارم در پي اش مي روم. هنگامي كه وارد شهر شد قدم زنان به خانه خرابي رسيد، وارد آن خانه شد. پيرزني در آن زندگي مي كرد.
فرمود:
من امشب ميهمان شما هستم، سپس از پيرزن پرسيد:
غير از شما كسي در اين خانه هست.
پيرزن پاسخ داد:
پند استاد: آرامش سنگ یا برگ
پند استاد: آرامش سنگ یا برگ
مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا میگذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: «عجیب آشفتهام و همه چیز زندگیام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمیدانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟"»
استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت: «به این برگ نگاه کن. وقتی داخل آب میافتد خود را به جریان آن میسپارد و با آن میرود.»
صفحات: 1· 2