حضرت عيسي در جستجوي گنج
22 مرداد 1395
حضرت عيسي در جستجوي گنج
عيسي عليه السلام با يارانش به سياحت مي رفتند، گذرشان به شهري افتاد.
هنگامي كه نزديك شهر رسيدند گنجي را پيدا كردند. ياران حضرت عيسي گفتند:
يا عيسي! اجازه فرماييد اين را جمع آوري كنيم تا از بين نرود.
عيسي فرمود:
شما اينجا بمانيد من گنجي را در اين شهر سراغ دارم در پي اش مي روم. هنگامي كه وارد شهر شد قدم زنان به خانه خرابي رسيد، وارد آن خانه شد. پيرزني در آن زندگي مي كرد.
فرمود:
من امشب ميهمان شما هستم، سپس از پيرزن پرسيد:
غير از شما كسي در اين خانه هست.
پيرزن پاسخ داد:
شب شد. پسر آمد، پيرزن گفت:
امشب ميهمان نوراني داريم كه آثار بزرگواري از سيمايش نمايان است، اينك وقت را غنيمت دان و در خدمت او باش و از صحبتهاي او استفاده كن!
جوان نزد عيسي آمد، در خدمت حضرت تا پاسي از شب بود. عيسي از وضع زندگي او پرسيد. جوان چگونگي زندگي خويش را به حضرت توضيح داد.
عيسي عليه السلام احساس كرد او جواني عاقل، هوشيار و دانا است، مي تواند مراحل تكامل را طي كند و به درجه عالي كمال برسد. اما پيداست فكر او به چيز مهمي مشغول است.
حضرت فرمود:
جوان! من مي بينم فكر تو به چيزي مشغول است كه تو را همواره پريشان ساخته است، اگر مشكلي داري به من بگو! شايد علاجش كنم. جوان گفت: آري مشكلي دارم كه تنها خداوند مي تواند حلش نمايد. عيسي اصرار كرد كه او گرفتاريش را توضيح دهد.
جوان گفت:
مشكلم اين است، روزي از صحرا خار به شهر مي آوردم از كنار كاخ دختر پادشاه رد مي شدم ناگاه چشمم بر چهره دختر شاه افتاد. چنان عاشق او شدم كه مي دانم چاره اي جز مرگ ندارم.
عيسي فرمود:
جوان! ميل داري من وسايل ازدواج تو را تهيه كنم.
جوان نزد مادرش آمد و سخنان مهمان را برايش نقل كرد.
پيرزن گفت:
فرزندم! ظاهر اين مرد نشان مي دهد آدم دروغگو نيست وعده بدهد و عمل نكند. برو به دستورش عمل كن حضرت برگشت.
چون صبح شد حضرت فرمود:
برو پيش پادشاه و دخترش را خواستگاري كن هر مطلبي شد به من اطلاع بده! جوان پيش وزرا و نزديكان شاه آمد و گفت
من براي خواستگاري دختر شاه آمده ام، تقاضا دارم عرايض مرا به پيشگاه پادشاه برسانيد.
اطرافيان شاه از سخنان جوان خنديدند و از اين پيش آمد تعجب كردند ولي براي اين كه تفريح بيشتري داشته باشند او را به حضور شاه بردند جوان در محضر شاه از دخترش خواستگاري كرد پادشاه با تمسخر گفت:
من دخترم را هنگامي به ازدواج تو در مي آورم كه برايم فلان مقدار ياقوت و جواهرات بياوري! اوصافي را بيان كرد كه در خزانه هيچ پادشاهي پيدا نمي شد. جوان برگشت و ماجرا را براي حضرت عيسي نقل كرد. عيسي عليه السلام او را به خرابه اي برد كه سنگ ريزه و ريگهاي فراوان داشت دعا نمود و نيايش به درگاه خداوندي كرد، ريزه سنگها به صورت جواهراتي در آمدند كه شاه از جوان خواسته بود.
جوان مقداري از آن را براي پادشاه برد هنگامي كه شاه و اطرافيان ديدند، همه از قضيه جوان در حيرت فرو رفتند و گفتند:
جوان خار كن از كجا اين جواهر را به دست آورده است و سپس گفتند: اين اندازه كافي نيست.
جوان بار ديگر خدمت عيسي رسيد و آنچه را در مجلس شاه گذشته بود خبر داد حضرت فرمود:
برو خرابه به مقدار لازم از آن جواهرات بردار، ببر. جوان وقتي جواهرات را نزد پادشاه برد شاه متوجه شد اين قضيه عادي نيست جوان را به خلوت خواست و حقيقت ماجرا را از او پرسيد.
جوان هم از آغاز ماجراي عشق تا ورود ميهمان و گفتگوي او را به شاه عرضه داشت.
شاه فهميد ميهمان حضرت عيسي است، گفت:
برو به ميهمانت بگو بيايد و دخترم را به ازدواج تو در آورد.
حضرت عيسي تشريف آورد و مراسم ازدواج را انجام داد.
پادشاه يك دست لباس عالي بر تن جوان پوشاند و دخترش را نيز همراه او به حجله عروسي فرستاد. شب به پايان رسيد.
شاه صبحگاه داماد را به حضور خواست و با او به گفتگو پرداخت متوجه شد او جوان فهميده و هوشيار و لايقي است و چون شاه جز دختر فرزند ديگري نداشت، از اين رو جوان را وليعهد خود نمود از قضا در شب دوم شاه ناگهان از دنيا رفت و جوان وارث تخت و تاج شاه شد.
روز سوم حضرت عيسي براي خداحافظي پيش جوان رفت. شاه تازه، از او پذيرايي نمود و گفت:
اي حكيم تو حقي بر گردن من داري كه هرگز قابل جبران نيست ولي برايم پرسشي پيش آمده كه اگر جوابم را ندهي اين همه نعمت برايم لذت بخش نخواهد بود.
عيسي گفت:
هر چه مي خواهي بپرس!
جوان گفت:
شب گذشته اين فكر در من شكل گرفت كه تو چنين قدرتي را داري كه خاركني را در مدت دو روز به پادشاهي برساني. چرا نسبت به خود كاري را انجام نمي دهي و با اين وضع محدود روزگار را مي گذراني؟
فرمود:
كسي كه عارف به خدا و نعمت جاويد او است و آگاه به فنا و پستي دنيا است، هرگز ميل به اين گونه امورات پست و فاني نخواهد داشت.
و ما را در نزد خداوند و در شناخت و محبت