قصه دختر زیبا که ...
26 شهریور 1395
روزی دختری زیبا به سراق یک جوانی آمد.
دختربه جوان گفت:من می خواهم زن تو باشم!!جوان با تعجب گفت:باشه.
او(جوان) سراق پدرخود رفت وماجرا را برای او تعریف کرد.
ولی پدرش گفت:نه اون باید زن من بشه با من میخوره.خلاصه باهم دیگه دعواشون شد.آن ها(جوان وپدرش) سراق پدر بزرگ جوان رفتند و ماجرا را برای او توضیح دادند.
ولی پدربزرگه هم گفت:نه اون دختره باید زن من بشه.وهمان طور یکی بعد از دیگری میگه:دختره باید زن من بشه.رفتند سراق پاسگاه،بعد سراق پلیس بزرگ بعد سراق پلیس بزرگتر بعد سراق قاضی دادگاه بعد سراق رئیس بزرگ بعدسراق رئیس بزرگتر و بلاخره هرکدام می گه:دختره باید مال من بشه.
خود دختره نظر داد.گفت:همه شما مرا می خواهید.
گفتند:بله
دختره دوید وهمه دنبالش اند.
هر چه دویدند نتونستن دختره را بگیرند.دویدند ودویدند تا به حفره ای رسیدند.وهمه در آن حفره افتادند.
آن ها داخل حفره و دختر بالا سرشون ایستاد.
گفتند:اینجا کجاست؟؟
اینجا کجاست؟؟
این حفره چیه؟؟
تو کیستی؟؟
دختره گفت:اینجا پایان راه است!!
و این حفره اتاق اخرت شماست.یعنی قبرتونه!!
ومن همان دنیایی هستم!! که شما زندگیتان را در آن شروع می کنید.
بدانید هرکس دنبال دنیا بدوه نمی تونه به آن برسه
پس هیچ وقت دنبال دنیا ندو چون نمی تونی بهش برسی
گرچه دنیا زیباست ولی زیباتر از آن هم هست.