خداچه میکند؟
پادشاهی به وزیرش گفت: «۳سؤال میكنم، فردا اگر جواب دادى وزیر هستى و اگر نه از مقامت عزل میشوى…
«سؤال اوّل: خداوند چه میخورد؟
سؤال دوّم: خداوند چه میپوشد؟
سؤال سوّم: خداوند چهكار میكند؟»
وزیر كه (به واسطهی رابطه، بر مسند تکیه زده بود) جواب سؤالها را نمىدانست؛
ناراحت بود.
غلامى فهمیده و بسیار زیرک داشت و به غلامش گفت: «سلطان ۳ سؤال كرده که اگر جواب ندهم بركنار میشوم و هر سه سؤال را به غلام حكایت كرد.»
غلام گفت: «جواب هر سه را میدانم؛ ولى حالا فقط دو جواب را میگویم، اینکه خداوند چه میخورد؟ غم بندههایش را مىخورد.
اینكه خداوند چه مىپوشد؟ خداوند عیبهاى بندههایش را مىپوشد.
امّا پاسخ سوّمی را اجازه دهید فردا بگویم.»
فردا وزیر و غلام نزد پادشاه رفتند.
وزیر به دو سؤال جواب داد.
سلطان گفت: «درست است؛ ولى بگو جوابها را خودت پیدا كردى یا از كسى پرسیدى؟»
وزیر گفت: «این غلام من انسان فهمیدهاى است جوابها را او داد.»
پادشاه گفت: «پس لباس وزارت را بدر آور و به این غلام بده [و غلام هم لباس نوكرىاش را از تن در آورد و به وزیر داد].»
بعد وزیر به غلام گفت: «پس سؤال سوّم چى شد؟»
غلام گفت: «آیا هنوز نفهمیدی خداوند چه كار میكند؟
خدا در یک لحظه غلام را وزیر میكند و وزیر را غلام!».
عاقبت بخل
امام صادق علیه السلام درباره بخل می فرمایند:
إنْ کانَ الخَلَفُ مِن اللّهِ عزّ و جلّ حقّا فالبُخلُ لماذا؟!
اگر پاداش و عوض دادن خداوند عزّ و جلّ حق است پس دیگر بخل ورزیدن چرا؟ (میزان الحکمه،ج1، ص505 )
آورده اند که روزى بخیلى با عیال طعام مى خورد سائلى بر درآمد.
زن خواست که سائل را طعام دهد. از شوهرش مى ترسید. به بهانه اى به در خانه آمد و نیم نانى در زیر جامه گرفت و به سائل داد. شوهر خبر یافت و وى را طلاق داد.
روزگارى برآمد. زن شوهر دیگرى اختیار کرد. روزى با این شوهر نیز طعام مى خورد. سائلى دیگر بر در آمد. خواست که وى را طعام دهد. گفت : مبادا این شوهر، خوى شوهر پیشین داشته باشد. از وى دستورى خواهم . دستورى خواست .
شوهر گفت : همچنین سفره طعام را بردار و به وى ده .
زن طعام برداشت و در سراى باز کرد، شوهر پیشین خود را دید. فریادى از آن زن برآمد. شوهرش از خانه بیرون دوید که تو را چه شده ؟
گفت : این سائلى که مى بینى شوهر من بود و مال بسیار داشت اما بخل زیادى داشت ، به سبب بخل ، مالش از دست رفته و محتاج خلق شده .
مرد گفت : بهتر از این بشنو. آن درویشى که به در خانه شما آمد که وى را نیم نانى دادى که بدان سبب این مرد تو را طلاق داد، من بودم . درویش و محتاج خلق بودم . اما سخى و بخشنده بودم حق تعالى به سبب جوانمردى مرا توانگر گردانید و او را به سبب بخل ، وى را درویش و فقیر گردانید.
داستان عارفان ، ص 223
زنجیر شيطان
روزی شخصی شیطان را در حالي كه مشغول بافتن زنجير بود در خواب دید.
بعضی از زنجیرها خیلی محکم و ضخیم بودند، اما برخی دیگر قدری نازک و برخی هم بسیار نازک!
از شيطان سوال كرد: اینها را برای چه میبافی و چرا برخی از آنها ضخیم و محکم هستند و بعضی نیز نازک؟
شیطان جواب داد: این زنجیر ضخیم را که میبینی، برای شیخمرتضی انصاری است كه تاکنون نتوانستهام به هیچ طریقی فریبش بدهم و هیچیک از دامهایم برای او کارساز نبوده است؛ این زنجیری که قدری نازک است، برای فلانکس است و آن یکی که نازکتر است، برای شخص دیگری است. در این هنگام آن مرد دربارهٔ زنجیر خودش پرسید و شیطان پاسخ داد : تو به زنجیر نیازی نداری و با یک اشاره بهسوی من خواهی آمد.
این حکایتِ بسیاری از ما انسانهاست که خود را به ارزانی و سهولت در دام شیطان میاندازیم و اشارهای از طرف شیطان برای ما کافی است تا از او تبعيت كنيم!
تلنگر....
روزی واعظی به مردمش می گفت:
«ای مردم!
هر کس دعا را از روی اخلاص بگوید، می تواند از روی آب بگذرد، مانند کسی که در خشکی راه میرود.»
جوان ساده و پاکدل،که خانه اش در خارج از شهر بود و هر روز می بایست از رودخانه می گذشت، در پای منبر بود.
چون این سخن از واعظ شنید،
بسیار خوشحال شد.
هنگام بازگشت به خانه،
دعا گویان، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت…
روزهای بعد نیز کارش همین بود و در دل از واعظ بسیار سپاسگزاری می کرد.
آرزو داشت که هدایت و ارشاد او را جبران کند.
روزی واعظ را به منزل خویش دعوت کرد، تا از او به شایستگی پذیرایی کند.
واعظ نیز دعوت جوان پاکدل را پذیرفت و با او به راه افتاد.
چون به رودخانه رسیدند، جوان “دعا” گفت و پای بر آب نهاد و از روی آن گذشت،
اما واعظ همچنان برجای خویش ایستاده بود و گام بر نمی داشت…
جوان گفت: “ای بزرگوار!تو خود، این راه و روش را به ما آموختی و من از آن روز چنین میکنم، پس چرا اینک برجای خود ایستاده ای، دعا را بگو و از روی آب گذر کن!”
واعظ، آهی کشید و گفت: «حق،همان است که تو می گویی،اما دلی که تو داری، من ندارم.
تلنگر....
شخصی در تاریکی شب، در حال دعا با سوز و گداز الله الله می گفت
شخصی نزد آن دعا کننده آمد و گفت:
آن قدر الله الله می گویی و جواب نمی شنوی. چرا اصرار می کنی؟
این همه سوز و دعای بی اثر بس است.
آن شخص ناامید و افسرده شد و دلش شکست.
در عالم خواب حضرت خضر را دید که به او فرمود:
چه شده الله الله نمی گویی مگر از راز و نیاز پشیمان شده ای؟
آن شخص گفت: آخر هر چه می گویم، جواب نمی شنوم، بنابراین ناامید شده ام.
حضرت خضر فرمود: مگر باید جواب خدا را از در و دیوار بشنوی؟
همین که الله الله می گویی معنایش این است که
جذبه ای خدایی ، تو را خوانده و از جانب معشوق تو را به خود کشانده است.
نی، که آن الله تو، لبیک ماست
آن نیاز و سوز و دردت، پیک ماست.
ترس و عشق تو کمند لطف ماست
زیر هر یا رب تو لبیکهاست.
پس از این معانی و هشدار، فهمید آن ندا از شیطان است و نباید ناامید از حق شد
که این الله الله دلیل راه یابی و پذیرش به آن درگاه است.
حکایت آسیاب
روزی شیخ ابوسعید ابوالخیر با یاران خود از کنار آسیابی می گذشت. ناگهان ایستاد و بدون اینکه حرفی به یارانش بزند ساعتی به صدای گردش سنگ های آسیاب و کار کردن آن گوش کرد.
پس از آن رو به اطرافیانش کرد و گفت:
“می شنوید؟ می دانید که این آسیاب چه میگوید؟”
اطرافیانش که چیزی جز صدای کار کردن آسیاب نمی شنیدند با تعجب گفتند نه ما چیز خاصی نمیشنویم.
ابو سعید گفت:
“این آسیاب می گوید که من از شما بهترم. زیرا درشت می سِتانم و نَرم باز می دهم".
آیا می توانیم حداقل همین یک آموزه از عرفان را در زندگی به کار بگیریم؟
معنای حمد...
روزی جوانی از پدرش پرسید معنی حمد چیست؟
پدرش گفت: پسرم، گمان کن در شهر میروی و سلطان تو را میبیند و سلطان بدون اینکه به او چیزی ببخشی، وزیر را صدا کرده و به تو کیسهای طلا میبخشد.
تو از وزیر تشکر میکنی یا سلطان؟؟
پسر گفت: از سلطان
پدر گفت: معنی شکر هم این است که بدانی هر نعمتی که وجود دارد از سلطان (خدا) است. اگر کسی به تو نیکی میکند او وزیر است و این نیکی به امر خدا است. پس او لایق همه حمدها است.
مرد دهاتی در مسجد!
نقل شده روزی سید هاشم امام جماعت مسجد فرمودند:
روزی پدرم می خواست نماز جماعت بخواند، من هم جزء جماعت بودم.
ناگاه مردی دهاتی وارد شد. از صفوف عبور کرد.
تا صف اول و پشت سر پدرم قرار گرفت.
مؤمنین از این که یک نفر دهاتی در صف اول ایستاده ، ناراحت شدند.
او اعتنائی نکرد، سپس در رکعت دوم نماز در حالت قنوت قصد فرادی کرد و نمازش را به تنهائی به اتمام رساند، همان جا نشست و مشغول نان خوردن شد.
چون نماز تمام شد، مردم از هر طرف به او حمله و اعتراض می کردند. او جواب نمی داد.
پدرم فرمود: چه خبر است ؟
گفتند: مردی دهاتی و جاهل به مسأله آمد صف اول ، و پشت سر شما اقتدا کرد.
آن گاه وسط نماز، قصد فرادی کرده و نشسته ناگه غذا خورد!!
پدرم گفت:چرا چنین کردی؟
در جواب گفت : سبب آن را آهسته به خودت بگویم ، یا در این جمع بگویم؟
پدرم گفت :در حضور جمع بگو!
گفت : من وارد مسجد شدم به امید اینکه از فیض نماز جماعت با شما بهره مند شوم.
چون اقتداء کردم ، دیدم شما در وسط حمد از نماز بیرون رفتید،و در این حال واقع شدید که من پیر شده ام و از آمدن به مسجد عاجز شده ام.
الاغی لازم دارم، پس به میدان الاغ فروشان رفتید، و خری را انتخاب کردید.
دو رکعت دوم در خیال تدارک خوراک و تعیین جای او بودید!!
من عاجز شدم و دیدم بیش از این سزاوار نیست با شما باشم ، لذا نماز خود را به تنهایی تمام کردم. این را بگفت و رفت ..
پدرم بر سر خود زد و ناله کرد و گفت:
این مرد بزرگی است او را بیاورید!من با او کار دارم .
مردم رفتند که او را بیاورند، ناپدید شده بود و دیگر دیده نشد…
حکایتها و پندهای عارفانه
بهلول وهارون الرشید
روزي هارون الرشید مبلغی به بهلول داد که آن را در میان فقرا و نیازمندان تقسیم نماید .
بهلول وجه را گرفت و بعد از چند لحظه به خود خلیفه پس داد . هارون علت آنرا سوال نمود .
بهلول جواب داد که من هرچه فکر کردم از خود خلیفه محتاج تر و فقیر تر کسی نیست این بود که من وجه را به خود خلیفه رد کردم .
چون می بینم مامورین و گماشتگان تو در دکانها ایستاده و به ضرب تازیانه مالیات و باج و خراج از مردم می گیرند و در خزانه تو می ریزند و از این جهت دیدم که احتیاج تو از همه بیشتر است .
لذا وجه را به شما برگرداندم .
تلنگر....
روزی حکیمی بر پادشاهی وارد شد.
پادشاه گفت: مرا پندی بده!
حکیم پرسید: اگر در بیابانی بیآب، تشنهگی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعهای آب که عطش تو را فرو نشاند چه میدهی؟
گفت: صد دینار طلا.
پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟
گفت: نصف پادشاهیام را.
حکیم گفت: حال اگر به حبسالبول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه میدهی که آن را علاج کنند؟
گفت: نیم دیگر سلطنتم را.
حکیم گفت: پس ای پادشاه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی!
سخن گفتن امام سجاد علیه السلام با ماهی حضرت یونس
ابن شهرآشوب درکتاب مناقب ازابوحمزه ثمالی نقل می کند:
روزی نزد امام سجاد علیه السلام بودم که عبدالله بن عمر آمد و گفت:ای فرزند حسین!
شما گفته اید: یونس که گرفتار ماهی شد و آن مصایب را دید بخاطراین بوده که وقتی ولایت جدم براو عرضه شد توقف کرد و دچار تردید شد؟
فرمود:بلی مادرت به عزایت بنشیند!(احتمالا این کلام به خاطرحالت توهین آمیز و تمسخر او بود}
عرض کرد:آن را به من نشان بده اگر راست می گویی؟
امام سجاد(علیه السلام )دستورداد که او و من چشمهای خود را با دستمالی ببندیم.
وبعدازمدتی فرمودند:چشم خود را بازکنید!ناگاه دیدیم کناردریا هستیم و آب بشدت موج می زند.
عبدالله بن عمربه وحشت افتاد و عرض کرد: ای سرورمن!خونم به گردن شمااست!شمارابه خدا جان مراحفظ کنید.
امام سجاد(علیه السلام)فرمودند:ازمن دلیل وبرهان خواستی؟
سپس امام(علیه السلام )آن ماهی راصدازد.
فورا ماهی بزرگی سر خود را ازدریابیرون آورد که مانند کوهی بزرگ بود و می گفت:لبیک لبیک یاولی الله(من درخدمتم چه می فرمایید ای ولی خدا؟)
امام(علیه السلام)فرمود:توکیستی؟
ماهی عرض کرد:ای سرورمن!من ماهی یونس هستم .
حضرت فرمود:قصه ی یونس رابرای ماتعریف کن.
ماهی عرض کرد:خداوند تبارک وتعالی از زمان حضرت آدم تاجدت خاتم انبیا هیچ پیغمبری رابه رسالت مبعوث نفرمود مگر اینکه ولایت شما اهل بیت رابراو عرضه داشت.
هرکدام ازآنها پذیرفت سالم ماند و از گرفتاری رها شد،ولی هرکدام توقف و تردید کرد گرفتار شد.
آدم گرفتار نافرمانی شد،
نوح دچار طوفان دریا شد،
ابراهیم گرفتار آتش شد،
یوسف به زندان افتاد،
ایوب مبتلا به انواع بلاهاشد،
داوود آن خطا را مرتکب شد،
تازمان یونس فرا رسید…
خداوند تبارک وتعالی به او وحی فرمود:ای یونس!ولایت امیرالمومنین علی(علیه السلام)وامامان از نسل او را بپذیر.
یونس عرض کرد:چگونه کسی راکه ندیده ام ونشناخته ام ولایتش راقبول کنم؟و علاوه بر این ازمیان قوم خود(غضبناک)بیرون رفت.
خداوند تبارک و تعالی به من دستور داد که یونس را ببلعم ولی استخوانهای اورا سست وضعیف نکنم بلکه سالم نگه دارم،مدت چهل شبانه روز درشکم من ماند و در میان دریا و تاریکی های سه گانه صدامیزد:(لا اله الاأنت إنی کنت من الظالمین)جز توخدایی یگانه نیست،توپاک ومنزهی ومن ازستمکارانم؛
ولایت امیرالمومنین علی(علیه السلام ) و امامان ازفرزندان او را قبول کردم.
پس چون به ولایت شما ایمان آورد پروردگار عالم دستور داد تا او را درساحل دریابیندازم…!
داستانهاى بحارالانوار جلد پنجم
محمود ناصرى
خساست
بزرگی كه در ثروت، قارون زمان خود بود، اجل فرا رسيد و اميد زندگانی قطع كرد. جگرگوشگان خود را حاضر كرد. گفت:
ای فرزندان، روزگاری دراز در كسب مال، زحمتهای سفر و حضر كشيدهام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگی فشردهام ، هرگز از محافظت اموال غافل مباشيد و به هيچ وجه دست به خرج آن نزنيد.
اگر كسی با شما سخن گويد كه پدر شما را در خواب ديدم حلوا میخواهد، هرگز به مكر آن فريب نخوريد كه آن من نگفته باشم و مرده چيزی نخورد.
اگر من خود نيز به خواب شما بيايم و همين التماس كنم، بدان توجه نبايد كرد كه آن را خواب و خيال و رويا خوانند. چه بسا كه آن را شيطان به شما نشان داده باشد، من آنچه در زندگي نخورده باشم در مُردگی تمنا نكنم. اين بگفت و جان به خزانه مالك دوزخ سپرد.
عبید زاکانی
هرجا که نمک بخوریم نمکدان نمی شکنیم!
در اصفهان شخص تاجری در همسایگی یکی از اشرار زندگی می کرد . این شخص شبها افراد لا ابالی را در خانه اش جمع می کرد و سر و صدا به راه می انداخت .
شخص تاجر که فردی نماز شب خوان و متدین بود از دست این جوان ناراحت شد ، پیش مرحوم ملا محمد تقی مجلسی آمد و از دست همسایه اش که رئیس اشرار بود و شبها عربده و داد و بیداد راه می انداخت و مزاحمت ایجاد می کرد شکایت کرد.
ملا محمد تقی مجلسی فرمود یک شب این افراد را برای صرف شام به خانه ات دعوت کن ، من هم به خانه ات می آیم .شخص تاجر رئیس اشرار را به همراه نوچه ها و اطرافیان او را برای شام به خانه اش دعوت می کند .
آنها هم قبول کرده و به خانه او می آیند ، در حالی که خبر نداشتند قرار است علامه مجلسی هم به مجلس بیاید .
ناگاه مرحوم علامه وارد اتاق شد و مستقیم رفت پیش رئیس اشرار نشست . بعد از سلام و احوالپرسی با او گرم گرفت و پرسید :
وضع و مرام شما در زندگی چگونه است؟
برنامه تان در زندگی چیست؟
آن شخص هم با زبان مخصوص افراد داشی و لات می گوید مرام ما این است که هرجا که نمک بخوریم نمکدان نمی شکنیم.
علامه مجلسی می فرماید : دروغ میگویی! رئیس اشرار گفت : چطور؟!
علامه می گوید : تو مگر یک عمر نمک خدا را نخورده ای ؟چرا نمکدان می شکنی؟!
تو که میگویی من نمکدان نمی شکنم ، پس این کارها چیست که انجام می دهی؟
رئیس اشرار با شنیدن همین یک کلمه منقلب شد و از همه بدی هایی که کرده بود توبه کرد . به دنبال او هم تمامی افرادش توبه کردند.
در محضر آیت الله مجتهدی رحمه الله علیه ، جلد اول ، ص 339 ]
سود عبادت
روزی جوانی نزد حضرت موسی علیه السلام آمد و گفت: ای موسی علیه السلام خدا را از عبادت من چه سودی می رسد؟ که چنین امر و اصرار بر عبادت اش دارد؟
حضرت موسی علیه السلام گفت: یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی می کردم.
روزی بز ضعیفی بالای صخره ای رفت که خطرناک بود و ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی بر او بیفتد. با هزار مصیبت و سختی به صخره خود را رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بز ، خدا داند این همه دویدن من دنبال تو وصدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکه ای نقره نیست که از فروش تو در جیب من می رود. می دانی موسی از سکه ای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بی نیاز است. دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر ، خطر گرگی است که تو نمی بینی و نمی شناسی و او هر لحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست.
ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمی رسد، بلکه با عبادت می خواهد از او دور نشویم تا در دام شیطان گرفتار آییم.
وَ مَنْ يَعْشُ عَنْ ذِکْرِ الرَّحْمٰنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطَاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ و هر کس از یاد خدا رویگردان شود شیطان را به سراغ او میفرستیم پس همواره قرین اوست (زخرف 36)
الانوار النعمانیه
هرجا که نمک بخوریم نمکدان نمی شکنیم!
در اصفهان شخص تاجری در همسایگی یکی از اشرار زندگی می کرد . این شخص شبها افراد لا ابالی را در خانه اش جمع می کرد و سر و صدا به راه می انداخت .
شخص تاجر که فردی نماز شب خوان و متدین بود از دست این جوان ناراحت شد ، پیش مرحوم ملا محمد تقی مجلسی آمد و از دست همسایه اش که رئیس اشرار بود و شبها عربده و داد و بیداد راه می انداخت و مزاحمت ایجاد می کرد شکایت کرد.
ملا محمد تقی مجلسی فرمود یک شب این افراد را برای صرف شام به خانه ات دعوت کن ، من هم به خانه ات می آیم .شخص تاجر رئیس اشرار را به همراه نوچه ها و اطرافیان او را برای شام به خانه اش دعوت می کند . آنها هم قبول کرده و به خانه او می آیند ، در حالی که خبر نداشتند قرار است علامه مجلسی هم به مجلس بیاید .
ناگاه مرحوم علامه وارد اتاق شد و مستقیم رفت پیش رئیس اشرار نشست . بعد از سلام و احوالپرسی با او گرم گرفت و پرسید :
وضع و مرام شما در زندگی چگونه است؟
برنامه تان در زندگی چیست؟
آن شخص هم با زبان مخصوص افراد داشی و لات می گوید مرام ما این است که هرجا که نمک بخوریم نمکدان نمی شکنیم.
علامه مجلسی می فرماید : دروغ میگویی! رئیس اشرار گفت : چطور؟!
علامه می گوید : تو مگر یک عمر نمک خدا را نخورده ای ؟چرا نمکدان می شکنی؟!
تو که میگویی من نمکدان نمی شکنم ، پس این کارها چیست که انجام می دهی؟
رئیس اشرار با شنیدن همین یک کلمه منقلب شد و از همه بدی هایی که کرده بود توبه کرد . به دنبال او هم تمامی افرادش توبه کردند.
در محضر آیت الله مجتهدی رحمه الله علیه ، جلد اول ، ص 339
بهلول و مرد شیاد
گویند روزی بهلول سکه طلایی در دست داشت و با آن بازی می کرد .
مرد شیادی که شنیده بود بهلول دیوانه است ، جلو آمد و گفت : اگر این سکه را به من بدهی ، در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو می دهم .
بهلول چون سکه های او را دید ، دانست که سکه های او مسی است و ارزشی ندارد .
بهلول گفت :
به یک شرط قبول می کنم .
بشرط آنکه سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی .
مرد شیاد قبول کرد و شروع به عرعر کرد .
بهلول به او گفت :
تو که خر هستی فهمیدی سکه های من طلاست و مال تو از مس ! چگونه می خواهی ، من که انسان هستم ، این مطلب را ندانم .
مرد شیاد ، پا به فرار گذاشت.
مناظره هارون و بهلول
آورده اند که هارون الرشید از بهلول پرسید که آخرت مرا چگونه می بینی؟
بهلول جواب داد: از این آیه می توانی جای خود را در دریابی: إِنَّ الْأَبْرَارَ لَفِي نَعِيمٍ وَإِنَّ الْفُجَّارَ لَفِي جَحِيمٍ. (نیکوکاران در بهشت اند و بدکاران در جهنم.)
هارون گفت: پس قرابت من با رسول خدا چه می شود؟ بهلول جواب داد: فَإِذَا نُفِخَ فِي الصُّورِ فَلَا أَنسَابَ بَيْنَهُمْ… یعنی در قیامت وقتی که اصرافیل به اذن خدا در صور خود دمید پس از آن نسبتی در بین نخواهد بود و قرابت تو به پیغمبر(ص)، بدون عمل خیر، برای تو نفعی نخواهد داشت.
خلیفه گفت: پس شفاعت پیغمبر کجا می رود؟
بهلول جواب داد: کسی که به اولاد پیغمبر ظلم و ستم روا داشته، از شفاعت پیغمبر محروم است.
هارون گفت: چه ظلم و ستمی از من به اولاد پیغمبر رسیده؟
بهلول جواب داد: ظلمی از این عظیم تر که موسی بن جعفر، جگرگوشه رسول خدا را بدون هیچ گونه تقصیری به کند و بند نموده ای؟!
هارون سر را به زیر انداخت و گریست و اشکِ چشمش، محاسن او را تَر نمود و گفت: آیا اگر توبه کنم، توبه من قبول می شود و عمل من مرا نجات می دهد؟
بهلول گفت: حُب ریاست چنان تو را بیخود و غافل نموده که اگر خود پیغمبر، الحال حاضر شود و تو را پند دهد تو دست از اعمال زشت خود نخواهی شست و بی جهت مرا معطل منما! بهلول این بگفت و از نزد هارون بیرون آمد.
پیشینه ضرب المثل جواب ابلهان خاموشی ست!
نقل است که شیخ الرئیس ابوعلی سینا وقتی از سفرش به جایی رسید اسب را بر درختی بست و کاه پیش او ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد ، روستایی سوار بر الاغ آنجا رسید
از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود را به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند ….
شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش بشکند!
روستایی آن سخن را نشنیده گرفت ، با شیخ به نان خوردن مشغول گشت . ناگاه اسب لگدی زد . روستایی گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد!
شیخ ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود! روستایی او را کشان کشان نزد قاضی برد . قاضی از حال سوال کرد ، شیخ هم چنان خاموش بود . قاضی به روستایی گفت : این مرد لال است؟
روستایی گفت : این لال نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد . پیش از این با من سخن گفته ،
قاضی پرسید : با تو سخن گفت؟
او جواب داد که : گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و پایش بشکند . قاضی خندید و بر دانش شیخ آفرین گفت …
شیخ پاسخی گفت که زان پس در زبان پارسی مثل گشت :
“جواب ابلهان خاموشی است”
امثال و حکم ،علی اکبر دهخدا