خداچه میکند؟
پادشاهی به وزیرش گفت: «۳سؤال میكنم، فردا اگر جواب دادى وزیر هستى و اگر نه از مقامت عزل میشوى…
«سؤال اوّل: خداوند چه میخورد؟
سؤال دوّم: خداوند چه میپوشد؟
سؤال سوّم: خداوند چهكار میكند؟»
وزیر كه (به واسطهی رابطه، بر مسند تکیه زده بود) جواب سؤالها را نمىدانست؛
ناراحت بود.
غلامى فهمیده و بسیار زیرک داشت و به غلامش گفت: «سلطان ۳ سؤال كرده که اگر جواب ندهم بركنار میشوم و هر سه سؤال را به غلام حكایت كرد.»
غلام گفت: «جواب هر سه را میدانم؛ ولى حالا فقط دو جواب را میگویم، اینکه خداوند چه میخورد؟ غم بندههایش را مىخورد.
اینكه خداوند چه مىپوشد؟ خداوند عیبهاى بندههایش را مىپوشد.
امّا پاسخ سوّمی را اجازه دهید فردا بگویم.»
فردا وزیر و غلام نزد پادشاه رفتند.
وزیر به دو سؤال جواب داد.
سلطان گفت: «درست است؛ ولى بگو جوابها را خودت پیدا كردى یا از كسى پرسیدى؟»
وزیر گفت: «این غلام من انسان فهمیدهاى است جوابها را او داد.»
پادشاه گفت: «پس لباس وزارت را بدر آور و به این غلام بده [و غلام هم لباس نوكرىاش را از تن در آورد و به وزیر داد].»
بعد وزیر به غلام گفت: «پس سؤال سوّم چى شد؟»
غلام گفت: «آیا هنوز نفهمیدی خداوند چه كار میكند؟
خدا در یک لحظه غلام را وزیر میكند و وزیر را غلام!».