ماجرای عجیب دعوای سگ و جوان در قبر
این جریان از عجیبترین اتفاقاتیست که در قبرستان تخت فولاد اصفهان اتفاق افتاده است که شیخ بهایی در کشکول خود به آن اشاره کرده و به گفته آیت الله ضیاءآبادی، امام خمینی ره نیز در جلسه درس اخلاق خود آن را بیان کرده است:
شیخ بهایی نقل میکند:
روزی در تخت فولاد اصفهان از مرد عارفی که اهل ریاضت بود پرسیدم آیا خاطره ای داری که برای من نقل کنی
او فکر و تامّلی کرد و بعد گفت :
روزی همین جا نشسته بودم ، دیدم جمعیّتی جنازه ای را آوردند در آن گوشه قبرستان دفن کردند و رفتند.
چندی نگذشته بود که احساس کردم بوی عطر خوشی به شامّهام میرسد. به اطراف نگاه کردم دیدم جوانی خوشصورت و خوش لباس و خوشبو وارد قبرستان شد و فهمیدم این بوی خوش از اوست، آن جوان رفت کنار همان قبر و ناگهان دیدم آن قبر شکافته شد و آن جوان داخل قبر رفت و قبر به هم آمد.
من غرق در تعجّب و حیرت شدم که خواب میبینم یا بیدارم.
در همین حال، احساس کردم بوی بد و نفرتانگیزی به شامّهام میرسد، دیدم سگی وحشتانگیز ، بدقیافه و بدبو وارد قبرستان شد. با عجله رفت کنار همان قبر، قبر شکافته شد و او داخل قبر رفت و باز قبر به هم آمد.
من تعجّب و حیرتم بیشتر شد که چه صحنهای دارم میبینم.
لحظاتی گذشت، دیدم باز آن قبر شکافته شد و آن جوان زیبا در حالی که سر و صورتش خونین و لباسهایش پاره و کثیف شده بود از قبر بیرون آمد؛
خواست از قبرستان بیرون برود من دویدم جلو و او را قسم دادم که بگو تو که هستی و جریان چیست ؟
گفت : من اعمال نیک آن میّت هستم، مامور شدم پیش او بروم و تا روز قیامت با او باشم. آن سگ هم اعمال بد اوست که پس از من وارد قبر شد. ما با هم نمیتوانستیم بسازیم، با هم گلاویز شدیم و او چون از من قویتر بود بر من غلبه کرد و با این وضع از قبر بیرونم کرد.
حال آن سگ تا روز قیامت با او خواهد بود.
شیخ بهایی بعد از نقل این حکایت گفت: این حکایت، عقیده شیعه مبنی بر تجسم اعمال را تأیید مینماید
منبع:
خزینه الجواهر، ص 541 / ماه رمضان فصل شکوفایی انسان در پرتو قرآن، آیت الله سیدمحمد ضیاءآبادی، جلد 2 صفحه 19 الی
22
علت فراق يوسف(ع)از حضرت يعقوب(ع)
هنگامي كه برادران يوسف (علیه السلام) حضرت يوسف را از حضرت يعقوب جدا كردند و بعد از مدتي همان برادران، بنيامين را از پدر گرفتند و به مصر بردند و بدون او باز گشتند…
يعقوب علیه السلام بسيار آزرده دل و شكسته شد و عرض كرد: خدايا! آيا به من رحم نمي كني؟ چشمم را كه گرفتي و فرزندم را كه بردي…؟!
خداوند به يعقوب (علیه السلام) وحي كرد:اگر يوسف و بنيامين را ميرانده باشم براي تو زنده خواهم كرد، تا شما را كنار هم جمع كنم:
ولي آيا گوسفند را به ياد داري كه ذبح كرده و بريان نمودي و خوردي، اما فلاني و فلاني در همسايگي تو روزه بودند، از گوشت آن چيزي به آنها ندادي؟!
بعد از اين وحي، در هر چاشتي، هميشه در خانه يعقوب (علیه السلام) تا يك فرسخي اطراف آن، جار مي زدند، كه هر كس شام مي خواهد به خانه يعقوب بيايد.
اصول کافی،بابت حق الجوار، حديث 4 و 5، ص 666 و 667 - ج 2.
مانعی برای بهشت...
شیخی طماع، بهلول را گفت؛
بهشت جای فرزانگان و عاقلان باشد،
نه دیوانگانی چون تو!
بهلول گفت؛
من دیوانگی خود را قدر می دانم که مانعی باشد برای ورود به بهشتی که فرزانه ای چون تو در آن آید!
تاثیرفشاراقتصادی برجامعه
مولانا عضدالدین را پرسیدند: چونست در زمان خلفا، ادعای خدایی و پیمبری بسیار بود و کنون نه؟!
گفت: مردم این روزگار چنان در ظلم و گرسنگیاند که نه خدا به یاد آید نه پیغمبر.
عبید_زاکانی
حکایت دنیا...
قطره عسلی بر زمین افتاد، مورچه کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود، پس برگشت و جرعه دیگری نوشید …
باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیندازد تا هر جه بیشتر و بیشتر لذت ببرد …
مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد … اما ( افسوس ) که نتوانست از آن خارج شود، پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت … در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد …
دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ! پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد، و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک می شود …
این است حکایت دنیا …
تلنگر...
در سال قحطی عارفی غلامی دیدکه شادمان بود.
گفت:چطور درچنین وضعی شادی میکنی؟
گفت:من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه داردو تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا میدهد.
عارف گفت: “ازخودم شرم دارم ڪه یڪ غلام به اربابی با چندگوسفند توڪل ڪرده وغم به دل راه نمیدهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خودهستم.
نماز بیوضو
فردی تعریف می کرد که در وضو خانه مسجد شاهد بودم امام جماعت از دستشویی بیرون آمد و یکراست به محراب مسجد رفت و بدون وضو نماز خواند!! از آن مسجد بیرون رفتم و جای دیگری نماز خواندم! از آن به بعد به همه دوستان و آشنایان گفتم که در فلان مسجد نماز نخوانید چون امام جماعت آن آلزایمر گرفته!! و نماز بی وضو می خواند!!
این رویداد گذشت تا یک زمان به علت بیماری؛ آمپولی تزریق کردم و هنگام نماز با خود گفتم یکبار دیگر محل تزریق را در دستشویی ببینم تا از طهارت لباس و بدن اطمینان داشته باشم. وقتی از دستشویی بیرون آمدم و آماده نماز شدم؛ گویی به من الهام شد:
شاید آن روز هم امام جماعت مسجد؛ مشابه من به قصد دیگری وارد دستشویی شده است. از خودش این را پرسیدم. حرفم را تایید کرد.
اما چه فایده من آبروی او را پیش افراد زیادی برده بودم!
مجموعه شهرحکایات
داستان حمام مَنجاب
يكى از پولداران خوشگذران روزى جلوی درب خانهاش نشسته بود. زنی زیبا به حمام معروف یعنی حمام مَنجاب مىرفت، ولی راه حمام را گم كرده و خسته شده بود، چشمش به آن مرد افتاد، نزد او آمد و از او پرسيد: حمام منجاب كجاست ؟ آن مرد به خانه خود اشاره كرد و گفت: حمام منجاب همين جاست. آن زن به گمان اينكه حمام همانجاست، به آن خانه وارد شد، آن مرد سریع درب خانه را بست و به سراغ او آمد و تقاضاى گناه كرد.
زن دريافت كه گرفتار مرد هوسباز شده است، چارهاى جز حيله نديد و گفت: من هم به پیشنهاد تو اشتياق دارم، ولى چون كثيف هستم و گرسنه، مقدارى عطر و غذا تهيه كن تا با هم بخوريم بعد در خدمتتان باشم.
مرد قبول كرد و به خارج خانه رفت و عطر و غذا تهيه كرد و برگشت، اما زن را در خانه نديد، بسيار ناراحت شد و آرزوى گناه با آن زن در دلش ماند و همواره اين جمله را مىخواند:
چه شد آن زنى كه خسته شده بود، و مى پرسيد راه حمام منجاب كجاست؟
مدتى از اين ماجرا گذشت تا اينكه در بستر مرگ افتاد، آشنايان به بالين او آمدند و او را به كلمه (لا اله الا الله محمّد رسول الله) تلقين میكردند اما او به جاى اين ذكر، همان جمله مذكور در حسرت آن زن را مىخواند، و با اين حال از دنيا رفت.
مانوس شدن با خیالات و اوهام، در تصمیمگیری و اراده انسان نقش بزرگی دارد.
كتاب عالم برزخ ص ۴۱
ﺣﮑﺎﯾﺖﺑﻬﻠﻮﻝﻭﺁﺷﭙﺰ
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ فردی ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﺩﮐﺎﻥ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﭘﺰﯼ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺍﺯ ﺑﺨﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺩﯾﮓ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺸﺪ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪ ﺗﮑﻪ ﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺁﻥ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﻓﺘﻦ ﺻﺎﺣﺐ ﺩﮐﺎﻥ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﺍﺯ ﺑﺨﺎﺭ ﺩﯾﮓ ﻣﻦ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﻮﻟﺶ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﯽ.
ﻣﺮﺩ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺩﺭﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﺑﻬﻠﻮﻝ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ.
ﺍﺯ ﺑﻬﻠﻮﻝ ﺗﻘﺎﺿﺎﯼ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﺮﺩ ﺑﻬﻠﻮﻝ ﺑﻪ ﺁﺷﭙﺰ ﮔﻔﺖ ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﻏﺬﺍی ﺗﻮ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ ؟ او ﮔﻔﺖ ﻧﻪ ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﺑﻮﯼ ﺁﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
ﺑﻬﻠﻮﻝ ﭼﻨﺪ ﺳﮑﻪ ﺍﺯ ﺟﯿﺒﺶ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ او ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﯼ ﺁﺷﭙﺰ ﺻﺪﺍی ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﮕﯿﺮ.
ﺁﺷﭙﺰ ﺑﺎ ﮐﻤﺎﻝ ﺗﺤﯿﺮ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﻃﺮﺯ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﺳﺖ ؟ ﺑﻬﻠﻮﻝ ﮔﻔﺖ ﻣﻄﺎﺑﻖ ﻋﺪﺍﻟﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻮﯼ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﭘﻮﻝ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﮐﻨد.
مراقب باشیم...
گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد.
عکس خود را در اب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد. اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد. در همین حین چند شکارچی قصد او کردند.
گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید، صیادان به او نرسیدند
اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه درخت گیر کرد و نمیتوانست به تندی بگریزد. صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند.
گوزن چون گرفتار شد با خود گفت:
دریغ پاهایم که ازآنها ناخشنود بودم نجاتم دادند،اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند !
چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها ناشکر و گله مندیم، پله ی صعودمان باشد
و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم مایه ی سقوطمان باشد.
عاقل ودیوانه
روزی سوداگری بغدادی از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه.
آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود اتفاقا” پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد. باز روزی به بهلول بر خورد. این دفعه گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول این دفعه گفت پیاز بخر و هندوانه.
سوداگر این دفعه رفت و سرمایه خود را تمام پیازخرید و هندوانه انبار نمود و پس از مدت کمی تمامپیاز و هندوانه های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود. فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول که از تو مشورت نموده، گفتی آهن بخر و پنبه، نفعی برده. ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی؟
تمام سرمایه من از بین رفت. بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدی گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم . ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم . مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درک نمود.
ازماست که برماست
مرد فقیرى بود که همسرش از ماست کره مى گرفت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت، آن زن کره ها را به صورت توپ های یک کیلویى در می آورد. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید.
روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود.
او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.
مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی نداریم؛ بنابراین یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر شما را به عنوان وزنه قرار دادیم.
مرد بقال از شرمندگی نمیدانست چه بگوید…
مهلت ندادن عزرائیل
حضرت عیسی (علیه السلام) با مادرش مریم (سلام الله علیها) در کوهی به عبادت خدا مشغول بودند، و روزها را روزه می گرفتند. غذایشان از گیاهان کوه بود که عیسی (علیه السلام) تهیه می نمود.
یک روز نزدیک غروب شد، عیسی (علیه السلام) مادرش را تنها گذاشت و برای به دست آوردن سبزیجات کوهی، رفت، هنگام افطار فرا رسید، مریم (سلام الله علیها) برخاست تا نماز بخواند،
ناگاه عزرائیل نزد مریم (سلام الله علیها) آمد و بر او سلام کرد، مریم پرسید: تو کیستی که در اول شب بر من سلام کردی و با دیدن تو، بیمناک شدم؟.
عزرائیل گفت: من فرشته مرگ هستم.
مریم پرسید: برای چه به اینجا آمده ای؟
عزرائیل گفت: برای قبض روح تو آمده ام.
مریم گفت: چند دقیقه به من مهلت بده تا پسرم نزد من بیاید
عزرائیل گفت: مهلتی در کار نیست، و آنگاه روح مریم (سلام الله علیها) را قبض نمود.
عیسی (علیه السلام) وقتی نزد مادر آمد، نگاه کرد که مادرش بر زمین افتاده است، تصور کرد که مادرش خوابیده است،
مدتی توقف کرد، دید مادرش بیدار نشد و وقت افطار گذشته است، صدا زد ای مادر برخیز! افطار کن.
ندائی از بالای سرش شنید که مادرت از دنیا رفته و خداوند در مورد وفات مادرت به تو پاداش می دهد.
عیسی (علیه السلام) با دلی سوخته، به تجهیز جنازه مادر پرداخت و او را به خاک سپرد و، غمگین بر سر تربتش نشست و گریه می کرد و به یاد مادر گفتاری جانسوز می گفت،
در این هنگام ندائی شنید، سرش را بلند کرد، مادرش را در بهشت (برزخی) که در کاخی از یاقوت سرخ بود دید گفت: ای مادرم! از دوری تو سخت اندوهگین هستم.
مریم (سلام الله علیها) فرمود: پسرم، خدا را مونس خود کن تا اندوهت برطرف گردد.
عیسی (علیه السلام) گفت: مادر جان با زبان گرسنه و روزه از دنیا رفتی.
مریم (سلام الله علیها) فرمود: خداوند گواراترین غذا که نظیر نداشت به من خورانید.
عیسی (علیه السلام) گفت: ای مادر! آیا هیچ آرزو داری؟
مریم (سلام الله علیها) گفت: آرزو دارم یک بار دیگر به دنیا باز گردم، تا یک روز و یک شب را به نماز برآورم، ای پسر اکنون که در دنیا هستی و مرگ به سراغت نیامده است، هر چه می توانی توشه راه آخرت را (با انجام اعمال نیک) از دنیا برگیر.
منهاج الشارعین - منهج 13، ص 591
تلنگر...
عارفی پارچه ای بافت و در بافت آن نهایت دقت و کوشش خود را به کار برد و سپس آن را فروخت.
مشتری به علت عیبی پنهانی، آن پارچه را به او بازگرداند و عارف گریست. مشتری چون عارف را گریان دید، دلش سوخت و گفت: پارچه را به من برگردان. من به این عیب راضی ام، گریه نکن.
عارف گفت: گریه ی من از بابت عودت پارچه نیست. از آن می گریم که در بافت آن کوشش بسیار کردم و حال به سبب عیبی پنهان به من بازگردانده شد. حال می ترسم عملی را نیز که چهل سال در آن کوشیده ام، از من نپذیرند.
وقتی خدا امر کند ...
زن فقیری که خانواده کوچکی داشت، با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد.
مرد بی ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد.
آدرس او را به دست آورد و به منشی اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.
وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد.
منشی از او پرسید: نمی خواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟
زن جواب داد: نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان می برد.
مکالمه دونوزاد...
دو تا بچه بودن توی شکم مادر. اولی میگه تو به زندگی بعد زایمان اعتقاد داری؟
دومی: آره حتما. یه جایی هست که می تونیم راه بریم شاید با دهن چیزی بخوریم.
اولی: امکان نداره. ما با جفت تعذیه می شیم. طنابشم انقد کوتاهه که به بیرون نمی رسه. اصلا اگه دنیای دیگه هم هست چرا کسی تاحالا از اونجا نیومده بهمون نشونه بده.
دومی: شاید مادرمونم ببینیم. ولی مگه تو به مامان اعتقاد داری؟
اگه هست پس چرا نمی بینیمش؟
دومی: به نظرم مامان همه جا هست.
دور تا دورمونه.
اولی: من مامانو نمی بینم پس وجود نداره.
دومی: اگه ساکت ساکت باشی صداشو می شنوی و اگه خوب دقت کنی حضورشو حس می کنی.
مثل دنياي امروز ما و خدايي كه همين نزديكيست.
بدترین چیز...
روزی حاکمی از وزیرش پرسید چه چیزی است که از همه چیزها بدتر و نجس تر است؟
وزیر در جواب ماند و نتوانست چیزی بگوید. از حاکم مهلت خواست و از شهر بیرون رفت تا در بیابان به چوپانی رسید که گوسفندانش را میچرانید.
سلام کرد و جواب گرفت.
به چوپان گفت من وزیر حاکم هستم و امروز حاکم از من سوالی پرسید و نتوانستم جواب دهم.
این بود که راه خارج از شهر را گرفتم.
اکنون این سوال را از تو میپرسم و اگر جواب صحیح دادی تو را از مال دنیا بی نیاز میکنم.
بعد هم سوال حاکم را مطرح کرد.
چوپان گفت ای وزیر پیش از اینکه جوابت را بدهم مژدهی برایت دارم. بدان که در پشت این تپه گنجی پیدا کرده ام و برداشتن آن در توان من تنها نیست.
بیا با هم آن را تصرف کنیم و در اینجا قصری بسازیم و لشکری جمع کنیم و حاکم را از تخت بزیر کشیم تو حاکم باش و من وزیرت.
وزیر تا این حرف را شنید خوشحال شد و به چوپان گفت عجله کن و گنج را نشان بده.
چوپان گفت یک شرط دارد. وزیر گفت بگو شرطت چیست؟
چوپان گفت تو عمری وزیر بودی و من چوپان برای اینکه بی حساب شویم باید سه باز زبانت را به مدفوع سگ من بزنی.
وزیر پیش خود فکر کرد که کسی اینجا نیست من اینکار را میکنم و بعد که حاکم شدم چوپان را میکشم. پس سه بار زبانش را به مدفوع سگ چوپان زد و گفت راه بیفت برویم سراغ گنج.
چوپان گفت قربان گنجی در کار نیست. من جواب سوالت را دادم تا بدانی هیچ چیزی در دنیا بدتر و نجس تر از طمعکاری نیست….
سرچشمه حکمت لقمان
مردى در برابر “لقمان” ايستاد و به وى گفت:
تو لقمانى، تو برده بنى نحاسى؟
لقمان جواب داد: آرى.
او گفت:
پس تو همان “چوپان سياهى؟!
لقمان گفت:
سياهى ام كه واضح است، چه چيزى
“باعث شگفتى” تو درباره من شده است؟
آن مرد گفت:
“ازدحام مردم” در خانه تو و جمع شدنشان بر در خانه تو و “قبول كردن” “گفته هاى تو…
لقمان گفت:
اگر كارهايى كه به تو مى گويم، انجام بدهى، تو هم همين گونه مى شوى.!
گفت: چه كارى؟!
لقمان گفت:
فرو بستن چشمم، نگهدارى زبانم، پاكى خوراكم، پاکدامنى ام، وفا كردنم به وعده و پايبندى ام به پيمان، مهمان نوازى ام، پاسداشت همسايه ام و رها كردن كارهاى نامربوط.
اين؛ آن چيزى است كه مرا چنين كرد كه تو مى بينى…