تلنگر...
13 اردیبهشت 1398
در سال قحطی عارفی غلامی دیدکه شادمان بود.
گفت:چطور درچنین وضعی شادی میکنی؟
گفت:من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه داردو تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا میدهد.
عارف گفت: “ازخودم شرم دارم ڪه یڪ غلام به اربابی با چندگوسفند توڪل ڪرده وغم به دل راه نمیدهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خودهستم.