عطایش را به لقایش بخشیدم
01 شهریور 1397
یکی از پارسایان بشدت نیازمند و تهیدست شد، شخصی به او گفت: فلان کس ثروت بی اندازه دارد، اگر او به نیازمندی تو آگاه شود، بی درنگ در رفع نیازمندیت بکوشد.
پارسا گفت: مرا نزد او ببر، آن شخص گفت: با کمال منت و خشنودی تو را نزد او می برم. سپس دست پارسا را گرفت و با هم نزد آن ثروتمند رفتند، هنگامی که پارسا به مجلس ثروتمند وارد گردید، دید او لب فرو آویخته و چهره در هم کشیده و ترشروی نشسته است، همانجا بازگشته و بی آنکه سخنی بگوید، آن مجلس را ترک نمود.
شخص از پارسا پرسید: چه کردی؟ پارسا گفت: عطایش را به لقایش بخشیدم. (یعنی با دیدار چهره خشم آلود و درهم کشیده او، از بخشش او گذشتم، و از عطای او چشم پوشیدم)
مبر حاجت به نزد ترشروی
که از خوی بدش فرسوده گردی
اگر گویی غم دل با کسی گوی
که از رویش به نقد آسوده گردی
حکایتهای گلستان سعدی , محمد محمدی اشتهاردی