حکایت مراقب وعدههایمان باشیم
21 دی 1397
پادشــاه یک شب ســرد زمستــان از قصـر خارج شــد . هنگام بازگشت ، سرباز پیری را دیـد که با لباسی اندک در سرما نگهبانی میداد.
از او پرسید آیا سـردت نیست؟ نگهبان پیر گفت چرا ای پادشاه ، اما لباس گرم ندارم و مجبـورم تحمل کنم.
پادشاه گفت الان داخل قصر میروم و میگویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند.
نگهبان ذوقزده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر ، وعدهاش را فراموش کرد.
روز بعـد جســد سرمــازده پیرمــرد را در حـوالی قصـر پیدا کردنــد ، در حــالی که در کنـارش با خطی ناخوانا نوشتـه بود به سرمـا عادت داشتم اما وعده ی لباس گرمت مرا از پای درآورد.
ایـن روزهـا از ایـن وعده هـا زیاد میشنویم.