جامانده...:
در کمپ 12 زندان های عراق در کنار شعبان نائیجی بودم. آن بسیجی اهل آمل بود؛ فردی متقّی، متعبّد و باایمان. همیشه سر وقت و با شور و حال خاصی نماز می خواند.
بعثی ها از نماز خواندن او می ترسیدند؛ آمدند و او را تهدید کردند که دست از این گونه نماز خواندن بردارد.
بار دیگر او را در حال نماز زیر رگبار ضربه های کابل و شلاق گرفتند. به او گفتند: «شما ایرانی ها کافر و مجوسید؛ چرا نماز می خوانید»؟
شعبان می گفت: «هر کار بکنید، من نماز خود را می خوانم.» بعثیِ عراقی می زد و او نماز می خواند.
یک بار دیگر هم همان بعثی سر رسید و او را در حال نماز مشاهده کرد. او و تعدادی از سربازان اوباش به سراغ شعبان آمدند؛ مطمئن شده بودند که شعبان دست از نماز بر نمی دارد. اول تا می توانستند، زدند. بعد او را کنار پنجره اتاق بردند که با میل گرد مشبک شده بود. دست آدمی به سختی از لای آن سوراخ ها بیرون می رفت؛ پنجره ها را این گونه آهن کشی کرده بودند که کسی فرار نکند.
آن ها دو دست شعبان را به زور از لای آن سوراخ ها رد کردند و آن قدر دست هایش را روی میل گردها به طرف پایین فشار دادند که آرنج و کتف او شکست و بیهوش بر زمین افتاد.
بعثی ها نفس راحتی کشیدند؛ اما وقتی شعبان به هوش آمد، باز به نماز ایستاد. او را تهدید کردند. شعبان هم به آن ها گفت: «هر کاری بکنید، من هرگز دست از نماز برنمی دارم و تا زنده ام، نماز می خوانم.»
دیگر بعثی ها بریدند؛ شعبان هم نمازش را فاتحانه می خواند.
کتاب قصه نماز آزادگان/صفحه/82