برگی از خاطرات شهدا...
ابراهيم و جواد توانستند تا شب بيست و يك آذرماه 61هجده مجروح و نُه نفر از شهدا را از منطقہ نفوذ دشمنخارج و به عقب منتقل ڪنند.
حتے پيڪر يك شهيد را درست از فاصلہ ده مترے يك سنگر عراقے با شگردے خاص به عقب منتقل ڪردند.
ابراهيم وقتے پيڪرهاے شهدا رو بہ عقب منتقل ڪرد در عين خستگے خيلے خوشحال بود. مےگفت: “ديگہ شهيد يا مجروحے تو منطقہ دشمن نبود. هر چے بود آورديم “. بعد گفت: ” امشب چقدر چشم هاے منتظر رو خوشحال ڪرديم. مادر هر ڪدوم از اين شهدا ڪه سر قبر بچه هاشون برن ثوابش براے ما هم هست".
من بلافاصلہ از موقعيت استفاده ڪردم و گفتم:"آقا ابرام يہ سوال دارم: خودت چرا دعا مي كنے ڪه گمنام باشے ؟
انگار ڪه منتظر اين سوال نبود، يہ لحظه سڪوت ڪرد و گفت: “من مادرم رو آماده ڪردم. گفتم منتظر من نباشہ حتي گفتم برام دعا بڪنه كہ گمنام شهيد بشم"، ولے باز جوابے رو ڪه مے خواستم نگفت.
برگرفته از ڪتاب سلام برابراهیم هادے