اما کدام عشق؟
تقدیم به مستان بی ادعای عشق
سخنم را در باره عشق آغاز می کنم ،مارا به جرم عشق مواخذه می کنند گویی نمی دانند که عشق گناه نیست اما کدام عشق،خداوندا!معبودا!عاشقا! مرا که آفریدی عشق به مادر را به من یاد دادی اما بزرگتر شدم دیدم دیگر عشق اولیه مرا ارضاء نمی کند پس عشق به پدر ومادررا به ودیعت نهادی مدتی گذشت دیگر عشق را آموخته بودم اما به چه چیز عشق ورزیدن را ،به دنیا عشق ورزیدم به مال ومنال دنیا عشق ورزیدم به درس خواندن عشق ورزیدم ام همه اینها بعد از مدت کمی جای خود را به عشق حقیقی و اصیل داد،یعنی عشق به تو فهمیدم که عشق به تو پایدار است ودیگر عشقها عشقهای دروغین است .فهمیدم لا ینفع مال ولا بنون فهمیدم وقتی شرایط عوض شودیفرالمومن اخیه وصاحبته وبنیه وامه وابیه .پس به عشق به تو دل بستم .
بعداز چندی که با تو معاشقه کردم به یکباره به خود آمدم و دیدم من کوچکتر از آنم که عاشق تو باشم وتو بزرگتر از آنی که معشوق من قرار بگیری فهمیدم در این مدت که فکر می کردم من عاشق تو بودم اشتباه می کردم این تو بودی که عاشق من بودی ومرا می کشاندی ،گاهی اوقات در دام شیطان افتاده ام ولی باز به راه راست آمده ام حال میفهمم این تو بودی که عاشق بنده ات بوده ای وهرگاه صید شیطان شده تو دام شیطان را پاره کرده ای وهرشب به انتظار او نشسته ای تا بلکه یک شب اورا ببینی حال می فهممکه تو عاشق صادق بنده ات هستی.بنده را چه عاشق تو شود .
آری تو عاشق من بودی وهرشب مرا بیدار می کردی و به انتظار یک صدا از جانب معشوقت می نشستی اما من بدبخت ناز می کردم ومی خوابیدم اما تو دست بر نمی داشتی وآنقدر به این کار ادامه می دادی تا بالاخره من گریز پای را به چنگ می آوردی ومن فکر می کردم با پای خود آمدم وچه خیال باطلی این کمند عشق تو بود که به گردن من افتاده بود.
مرا که به چنگ آوردی به صحنه جهادم آوردی تا بدور از هر گونه هیاهو با من نرد عشق ببازی ومن در کار تو حیران بودم واز کرم تو تعجب می کردم آخر تو بزرگ بودی ومن کوچک ،تو کریم بودی ومن لئیم توجمیل بودی ومن قبیح تو مولا بودی ومن بنده ومن شرمنده از این همه احسان تو بودم .
کمند عشقت را محکمتر کردی ومرا به خط مقدم عشق بردی ودر آنجا شراب عشقت را به من نوشاندی وچه نیکو شرابی بود ومن هنوز از لذت آن شراب مستم .
این بار تو بودی که ناز می کردی پیاله ام را به طرفت دراز کردم وتقاضای جرعه ای دیگر کردم اما پیاله ام را شکستی هر چه التماس کردم جامی دیگر بده تا از حجاب جسمانی بیاسایم ندادی وزیر لب به من خندیدی وپنهانی عشوه کردی اکنون من خمارم وپیاله به دست هنوز در انتظار جرعه ای دیگر از شراب عشقت به سر می برم .
ای عاشق من !ای اله من! پیاله ام را پر کن ومرا در خماری نگه مدار تو که یک عمر به انتظار نشسته بودی حالا که به من رسیدهای چرا کام دل بر نمی گیری ؟
تو که از بیع وشراع متاع عشق دم می زدی چرا هم اکنون مرا در انتظار گذاشته ای اگر بدانم که خریدار متاعم نیستی واگر بدانم که پیاله ام را پر نمی کنی پیاله را خود می شکنم ومتاعم را به آتش می کشم تا در آتش حسرت بسوزی وانگشت حیرت به دندان بگزی.
به آهی گنبد خضرا بسوزم جهان را جمله سرتاپا بسوزم
بسوزم یا که کارم را بسازی بفرمایی بسازی یا بسوزم
( دلنوشته شهید ناباغاتی)