درمحضراستاد
علامه جعفری(ره):
اگر میخواهید بدانید یک انسان
چقدر ارزش دارد
ببینید به چه چیزی عشق مےورزد
کسی که عشقش ماشینش است
ارزشش به همان میزان است
اما کسی که عشقش خداست
ارزشش اندازه خداست
نمازت راقضاکن...
زاهد نمایی مهمان پادشاه شد ، وقتی که غذا آوردند ، کمتر از معمول و عادت خود از آن خورد و هنگامی که مشغول نماز شد ، بیش از معمول و عادت خود ، نمازش را طول داد ، تا بر گمان نیکی شاه به او بیفزاید.
هنگامی که به خانه اش بازگشت ، سفره غذا خواست تا غذا بخورد . پسرش که جوانی هوشمند بود از روی تیز هوشی به ریاکاری پدر پی برد و به او رو کرد و گفت : مگر در نزد شاه غذا نخوردی؟
زاهدنما پاسخ داد: در حضور شاه چیزی نخوردم که روزی به کار آید. یعنی همین کم خوری من موجب موقعیت من نزد شاه گردد و روزی از همین موقعیت بهره گیرم . پسر به او گفت پس نمازت را نیز قضا کن که نمازی نخواندی تا به کار آید!
مراقب باشیم !
مراقب باشیم !
صدایمان دیوار صوتی قلبی را نشکند
عیب آدمها را داد نزنیم
چرا که نخست شخصیت خودمان را
ترور میکنیم و بعد آبروی آنها را …
خداوند صدای ترک دل ها را زودتر از فریاد زبانها می شنود.
پاداش عفت وحیا
حضرت رسول (ص) فرمود: در میان بنی اسرائیل عابدی زیبا و خوش سیما بود، زندگی خود را به وسیله درست کردن زنبیل از برگ خرما می گذرانید.
روزی از در خانه پادشاه می گذشت، کنیز خانه پادشاه او را دید. وارد قصر شد و حکایتی از زیبایی و جمال عابد برای خانم تعریف کرد. خانم گفت: با نقشه ای او را داخل قصر کن. همین که عابد داخل شد، چشم همسر سلطان که به او افتاد از حسن جمالش در شگفت شد. در خواست نزدیکی کرد. عابد امتناع ورزید.
زن دستور داد درهای قصر را ببندند. به او گفت: غیر ممکن است، باید از تو کام گیرم و تو از من بهره. عابد چون راه چاره را مسدود دید، پرسید: بالای قصر شما محلی نیست که در آنجا وضو بگیرم؟
زن به کنیز گفت: ظرف آبی بالای قصر ببر تا هر چه می خواهد انجام دهد.
عابد بر فراز قصر شد و در آنجا با خود گفت: ای نفس! مدت چندین سال عبادت را که روز و شب مشغول بودی، به یک عمل ناچیز می خواهی تباه کنی؟ اکنون خود را از این بام به زیر انداز، بمیری بهتر از آن است که این کار را انجام دهی.
نزدیک بام رفت، دید قصر مرتفعی است و هیچ دستاویزی نیست که خود را به آن بیاویزد تا به زمین برسد. همین که خود را آماده انداختن نمود امر به جبرئیل شد که فوراً به زمین برو که بنده ما از ترس معصیت می خواهد خود را به کشتن بدهد. او را به بال خود دریاب تا آزرده نشود. جبرئیل عابد را در راه چون پدری مهربان گرفت و به زمین گذاشت. از قصر که فرود آمد به منزل خود برگشت زنبیلهایش در همان خانه ماند.
وقتی که به خانه آمد زنش از او پرسید: پول زنبیل ها را چه کردی؟
گفت: امروز چیزی عاید نشد. گفت: امشب با چه افطار کنیم؟ جواب داد: باید به گرسنگی صبر کنیم ولی تو تنور را روشن کن تا همسایگان متوجه نشوند ما نان تهیه نکرده ایم؛ زیرا آنها به فکر ما خواهند افتاد.
زن تنور را روشن کرده با مرد خود شروع به صحبت نمود. در این بین یکی از زنان همسایه برای بردن آتش وارد شد. زن عابد به او گفت: خودت از تنور آتش بردار، آن زن به مقدار لازم آتش برداشت، در موقع رفتن گفت: شما گرم صحبت نشسته اید، نانهایتان در تنور نزدیک است که بسوزد.
زن نزدیک تنور آمد و دید نانهای بسیار خوب و مرتبی در اطراف تنور است. نانها را از تنور بیرون آورد و پیش شوهر برد و به او گفت: تو پیش خدا منزلتی داری که برایت نان آماده می شود از خداوند بخواه بقیه عمر، ما را از بدبختی و ذلت نجات دهد. عابد گفت: صبر بر همین زندگانی بهتر است.
داستانهاوپندها، ص 164،مصطفی زمانی وجدانی
طلب برکت درروزی
يكى از صالحان دعـــــا میکرد :
پروردگارا
در روزی ام بـــــرکــــــــــت ده »
کسی پرسید :
چرا نمیگویی روزی ام ده ؟
گفت :
روزی را خداوند برای همگان ضمانت کرده است .
اما من بـــــرکت را در رزق طلب میکنم . چیزی است که خدا به هر کس بخــــــــــواهد میدهد
اگر در مال بیاید ، زیادش میکند .
اگر در فرزند بیاید ، صــــــــــالحش میکند .
اگـــــر در جسم بیاید ، قوی و سالمش میکند .
و اگــــــــــر در قلـــــب بیاید ، خــــــــــوشبختش میکند.
“روزیتان پربرکت ان شاالله”
درمحضراستاد
شخصی از حضرت آیت الله بهجت پرسید :
نماز برایم مانند جریمه دادن است چه کنم ؟
ایشان فرمودند :
زیاد بگویید :
” وَ رَبُکَ الغَنیُّ ذوالرّحمه “
« و پروردگار تو بی نیاز و رحمتگر است ».
سورۀ انعام،آیۀ 133
گوهرهای حکیمانه،ص17
ذکرهای نجات بخش،ص45-44
یک ساعت طلایی...
ازشیخ انصاری پرسیدند:
چگونه می شود
یک ساعت فکر کردن،
برتر از هفتاد سال عبادت باشد؟
فرمودند:
فکری مانند
فکر جناب حر در روز عاشورا…
بی توجهی به همسایه
سید جواد آملی (فقیه و صاحب مفتاح الکرامه) شبی در منزل مشغول صرف شام بود که در خانه اش به صدا درآمد. وقتی فهمید که پیشخدمت استادش، سید مهدی بحرالعلوم پشت درب است، با عجله به طرف او دوید و منتظر صحبت با او شد. پیشخدمت گفت: حضرت استاد بر سر سفره شام نشسته اند، اما دست به غذا نخواهند برد تا شما را ببینند.
جای معطلی نبود. سید جواد بدون آنکه غذا را به آخر برساند با شتاب تمام به طرف خانه بحرالعلوم حرکت کرد. تا چشم استاد به سید جواد افتاد، با خشم و تغیر بی سابقه ای گفت: سید جواد! از خدا نمی ترسی؟ از خدا شرم نداری؟ سید جواد غرق حیرت گردید که چه شده و چه واقعه ای رخ داده که استادش او را این چنین مورد عتاب قرار داده است. هر چه فکر کرد، نتوانست علت ناراحتی را بفهمد. سرانجام از استاد سؤال کرد.
استاد فرمود: هفت شبانه روز است که فلان همسایه ات با آن عائله زیاد، گندم و برنج ندارند و در این مدت از مغازه محلشان خرما نسیه کرده و با آن به سر برده اند. امروز نیز که برای نسیه کردن خرما رفته، قبل از آنکه اظهار کند، مغازه دار گفته است که حساب شما زیاد شده است. او هم خجالت کشیده و دست خالی به خانه برگشته است و امشب خودش و عائله او بی شام مانده اند.
سید جواد گفت: به خدا قسم که من از این جریان خبر نداشتم و اگر می دانستم، حتما به احوالش رسیدگی می کردم. استاد گفت: همه داد و فریادهای من برای آن است که تو چرا از احوال همسایه ات بی خبر و غافلی؟! چرا باید آن ها هفت شبانه روز به این وضع بگذرانند و تو متوجه نباشی؟ اگر با خبر بودی و اقدام نمی کردی که اصلا مسلمان نبودی!
با بخشش، سبدنعمت را مقابل خود نگه دارید
بزرگی میگفت:
یک وقت جلوی شما یک سبد سیب می آورند، شما اول برای کناریتان بر میدارید، دوباره سیب بعدی را به نفر بعدی میدهید…
دقت کنید، تا زمانی که برای دیگران برمیدارید سبد مقابل شما میماند…
ولی حالا تصور کنید همان اول برای خود بردارید، میزبان سبد را به طرف نفر بعد میبرد…
نعمتهای خدا نیز اینطور است،
با بخشش، سبد را مقابل خود نگه دارید.
مراقب باشید...
اولین چیزی که محبت را از خانه می برد و شیشه محبت را می شکند، تندخویی است. اختلاف، تندی، پرخاشگری، شیشه محبت را زود می شکند.
اگر زن در مقابل شوهر زبان دراز شد، پرخاشگر شد،
همان جمله اولش یک ضربه به
احساس مرد می زند.
درمحضراستاد
آیت الله بهجت (ره) :
استجابت دعا شرطش توبه است .
این مشروط(دعا) را با شرطش(توبه) چرا به جا نمی آورید تا مستجاب شود؟
و چرا دعای تائب و دعای با توبه نمی کنید؟!
در محضر بهجت ج۱ص۳۶۷
شکر معرفت...
عیسی (ع) بر مردی گذشت که به چندین بیماری مبتلا بود: نه چشمی داشت که ببیند و نه پایی که راه رود؛ جذام بر سر و روی او زده بود و پوستش، پیسی داشت. به گوشه ای افتاده بود و می گفت: شکر آن خدای را که مرا عافیت داد و در سلامت نهاد!
عیسی (ع) بدو گفت: ای مرد! چه مانده است از بلا که تو را از آن عافیت باشد؟
گفت: عافیت و سلامت من بیش تر است از کسی که در قلب وی، معرفت به حق نیست.
عیسی (ع) گفت: راست گفتی. پس دست به وی مالید، تندرست و بینا و راست اندام شد. مدت ها زیست و همه عمر را به عبادت خدای تعالی گذراند.
کیمیای سعادت، ابوحامد محمد غزالی
بخاطر عروس خانمی که تو ماشین بود..
یه موتور گازی داشت که هرروز صبح و عصر سوارش میشد و باش میومد مدرسه و برمیگشت .
یه روز عصر که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت ، رسید به چراغ قرمز .
ترمز زد و ایستاد .
یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد :
الله اکبر و الله اکــــبر …
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .
اشهد ان لا اله الا الله …
هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید و متلک مینداخت و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد که این مجید
چش شُدِه ؟!
قاطی کرده چرا ؟
خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن و آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟ چطور شد یهو ؟ حالتون خوب بود که مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت :
“مگه متوجه نشدید ؟
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش میکردن .
من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه . به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه . دیدم این بهترین کاره !”
همین!
“برگی از خاطرات شهیدمجیدزین الدین”
حفظ حجاب
یحیی مازنی که از علمای بزرگ و راویان حدیث است می گوید: مدتها در مدینه در همسایگی علی علیه السلام در یک محله زندگی می کردم. منزل من در کنار منزلی بود که زینب دختر علی علیه السلام در آنجا سکونت داشت. حتی یک دفعه هم، کسی حضرت زینب علیهم السلام را ندید و صدای او را نشنید.
او هرگاه می خواست به زیارت جد بزرگوارش برود، در دل شب می رفت؛ در حالی که پدرش علی علیه السلام در پیش و برادرانش حسن و حسین علیهم السلام در اطراف او بودند. وقتی هم به نزدیک قبر شریف رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم می رسیدند، امیرالمؤمنین علیه السلام شمعهای روشن اطراف قبر را خاموش می کرد.
یک روز امام حسن علیه السلام علت این کار را سؤال کرد، حضرت فرمود: «اخشی ان ینظر أحد الی شخص اختک زینب: از آن می ترسم که کسی در روشنی خواهرت را ببیند».
گنجینه معارف، ج 2، محمد رحمتی شهرضا
دعوا با شیطان...
آیت الله محمد تقی آملی از شاگردان آیت الله قاضی طباطبایی رحمت الله علیه می گویند:
در خواب با شیطان دعوایم شد بالأخره دستش را گرفتم و بردم در دهانم و گاز گرفتم، از دردی که در دستم ایجاد شد بیدار شدم دیدم دست خودم را گاز گرفته ام! می فرمایند: خواستند به من بفهمانند تو با نفس امّاره ات که همان شیطان درونت است، درگیری، باید خودت را درمان کنی.
می گویند: یکبار دیگر در خواب با شیطان در گیر شدم، دو تا از انگشتانم را در چشمانش فرو کردم و فشار دادم تا کورش کنم. از فشاری که به چشمان خودم آمد بیدار شدم، دیدم: انگشتانم در چشمان خودم است! یعنی اگر میخواهی شیطان را از خودت دفع کنی.
اول باید خودت را درست کنی.
عیب حقیقی...
در تفسیر شریف روح البیان آمده است که یکی از پادشاهان، تصمیم گرفت کاخ عظیمی بسازد که در جهان بی نظیر باشد. پس از ساخته شدن کاخ، از تمام مردم دعوت کرد که از کاخ دیدن نمایند و دفتری هم کنار در خروجی قرار داد، تا هر کس عیبی در کاخ مشاهده کرد، در آن بنویسد، تا عیب را برطرف کنند.
پس از پایان بازدیدها، وقتی شاه، دفتر را بررسی نمود، دید که تمام مردم از این قصر تعریف کرده اند، به جز دو نفر که به آن ایراد گرفته اند. شاه به دنبال آن دو فرستاد، وقتی که آنان حاضر شدند، از آنها پرسید: شما چه عیبی در این کاخ مشاهده کردید؟
آنها گفتند: این ساختمان دو عیب دارد که علاج و راه درمانی هم ندارد، ولی می ترسیم که با گفتن آن ها مورد خشم پادشاه قرار بگیریم. شاه گفت: نترسید و حرفتان را بگوئید.
آن ها گفتند: عیب اول، این است که این ساختمان عاقبت خراب می شود و عیب دیگر آنکه، صاحبش از آن جدا می شود.(می میرد.) برای مدتی اندک، دل به چه چیزی می بندی؟
گنجینه معارف، ج 2، محمد رحمتی شهرضا
درمحضراستاد
حضرت آیتالله العظمی بهجت (ره) :
ما کسانی را دیدهایم که گویی در گشایش و گرفتاریها با حضرت ولیعصر مخابره و تلگراف داشتند، هر چه میگفتند و یا از آن حضرت میخواستند، همان میشد! …آن حضرت خیلی به ما نزدیک است، ولی ما او را نمیبینیم و دور میپنداریم.
حکایت برصیصای عابد
حکایت ایمان آدمی، حکایت غریبی است، آدمی اگر عابدترین خلق روزگارهم باشد، پیوسته باید کشیک نفس کشد چه آنکه نفس انسان سرکش است و بدلگام. بوده اند در تاریخ کسانی که در ردیف بندگان خاص خدا جای داشتهاند اما سرنوشتشان با کفر و شرک در هم آمیخته شد.
نمونه مسجّل و روشن آن، ابلیس سیه روی است که بنا به روایتی از امیر اهل ایمان، علی علیه السلام، شش هزار سال خدای را پرستش نمود اما عاقبت با حسد بردن بر آدمی، گرفتار نخوت و کبر گردید و کارنامه سفید گذشتهاش را سیاه و سرنوشت تاریک آیندهاش را تباه ساخت.
بلعم باعورا، نمونه دیگری است که بنا به نقلی، به پایه و رتبتی رسیده بود که اسم اعظم خدا را میدانست و با این اسم، کرامتها از وی سر میزد. اما عاقبت در بند شیطان گرفتار آمد و از راه راست بیرون شد.(ماجرای بلعم باعورا در داستان قبل ذکر شد.)
برصیصای عابد نمونه سومی است که داستان آن، در قرآن کریم مورد اشاره واقع شده است. در زیر حکایت وی به اختصار از منظر قرآن روایت شده است:
در بنی اسرائیل عابدی بود بنام «برصیصا» که مدت درازی از عمر خود را به عبادت و بندگی گذرانیده بود و کار او بجایی رسید که مریض ها و دیوانگان به دعای وی بهبودی و شفا پیدا می کردند. اتفاقاً دختری از خانواده ای بزرگ، دیوانه شد و برادرانش او را به نزد همان عابد نامبرده آوردند و خواهر را درمحل عبادت عابد گذاشتند و خود برگشتند تا شاید بر اثر دعای او خوب شود.