چرا تکبر؟!
سلطان وقت شنید که مردي فوق العاده هست که تأثیر نفس دارد و از متقین است. گفت: برویم زیارت او.
بعد با خودش گفت: برای سلطان سبک است برود زیارت یک فقير،خلاصه سلطان یک روز با حشمت و جلال خود رد مي شد که به این ولي خدا رسید.
به پادشاه گفتند: «این، همان شخص است که می خواهی او را ببینی.» دید کنار دیوار نشسته است. رفت و به او سلام کرد و او هم جواب سلام را داد.
گفت: «من سلطان وقت هستم».
گفت: «هر کس می خواهی باش».
گفت: «از من چیزی بخواه».
گفت: «می توانی به من بدهی؟»
گفت: «بله؛ هر چه مي خواهی، بگو».
گفت: «این مگسها دور من ریختهاند و من را اذیت می کنند. به اينها بگو بروند کنار تا من راحت باشم و کمي استراحت کنم».
گفت: «این که کار من نیست».
گفت: «دور كردن یک مگس از تو نمی آید. آن وقت، مي گويي هر چه می خواهی بگو تا به تو بدهم؟
يک در خواست ديگر دارم که به این آفتاب بگويي یک کم تندتر برود و من را اذیت نکند».
سلطان گفت: «نه، این کار هم از من نمی آيد».
آن ولي خدا گفت: «برو دنبال کارت و ما را به حال خودمان بگذار». این است حقیقت قدرت و توان انسان. با این وجود چرا باید به دیگران تکبر نماید