پول ما را نمیپذیرد
08 اردیبهشت 1396
سلطانی نذر کرد که اگر از حادثه ای نجات یابد، پولی به پارسایان دهد.
چون حاجتش روا شد، به غلام خردمندش پولی داد تا به پارسایان دهد.
پس غلام هر شب نزد سلطان می آمد و می گفت هر چه روز جستجو کردم، پارسایی نیافتم.
سلطان گفت طبق اطلاع من، چهارصد پارسا در کشور من است.
غلام گفت آنکه پارسا است، پول ما را نمی پذیرد و آن کس که می پذیرد، پارسا نیست!
سلطان خندید و فرمود حق با غلام است.
آن کس که در بند پول است، زاهد نیست.
حکایت های گلستان، صفحه 138