من نیازمند بی نیازی ام
نوشته اند:
شقیق بلخی سه روز بی غذا ماند، پس از سه روز در حالی که از زیادی عبادت و گرسنگی، ضعف گرفته بود، دست به درگاه حق برداشت و عرضه داشت: «اطْعَمَنِی» خدایا! گرسنه ام غذایم بده.
پس از فراغت از دعا شخصی را دید که به طرف او می آید، به شقیق سلام کرد و گفت:
همراه من بیا، شقیق حرکت کرد و به خانه ای رسید. در آن خانه ظروفی از طعامهای رنگارنگ و کارگرانی مشغول پذیرایی را دید چون از غذا خوردن فارغ شد و قصد رفتن کرد صاحب خانه پرسید: کجا؟ گفت: مسجد، گفت: ممکن است نامت را بگویی؟ گفت: شقیق
ناگهان فریاد زد: این خانه خانه توست و اینان کارگران تو هستند، من خدمتکار و بنده پدرت بودم، از طرف پدرت تجارت رفتم، چون برگشتم مرده بود، تو را نمییافتم تا آنچه هست به تو بدهم، اکنون که تو را یافتم مال خود و غلامانت را برگیر.
شقیق گفت: اگر اینان غلامان منند همه در راه خدا آزادند و اگر مال از من است، بردارید و بین خود تقسیم کنید تا هریک از نداری درآیید، من نیازی به آنچه در زندگی ام زیاد است ندارم، نیاز من به بی نیاز است.
منبع:
کتاب عرفان اسلامی، اثر استاد حسین انصاریان