مصاحبه با خدا
مصاحبه با خدا!!!
در خواب دیدم با خدا مصاحبه می کنم .
خدا از من پرسید:دوست داری با من مصاحبه کنی؟
خداوند لبخندی زد وپاسخ داد:زمان من ابدی است.
چه سوالی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟
من سوال کردم:چه چیزی در آدم ها شما را متعجب می کند؟
خدا جواب داد:
اینکه از دوران کودکی خسته می شوند وعجله دارند زودتر بزرگ شوندوقتی بزرگ می شوند دوباره آرزوی این رادارند که روزی بچه شوند.
اینکه سلامتی خود را بخاطربدست آوردن پول از دست می دهند سپس پول خود را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند.
اینکه با نگرانی بـه آینده فکر می کنند وحال خود را فراموش کرده اند.به گونه ای نه در حال نه در آینده زندگی می کنند .
اینکـه بـه گونـه ای زندگـی می کنند گویی هرگز نخـواهنـد مـرد بـه گونـه ای می میرند که گویی هرگز نزیستند.
دست خدا دست من را بگرفت و مدتی به سکوت گذشت … سپس من سوال کردم: به عنوان یک پروردگار دوست داری بندگانـت چه درس هایی درزندگی بیاموزند؟
گفت:
اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند که به آنها عشق بورزد. تنها کـاری کـه می توانند بکنند این است اجازه بدهند خود مورد عشق ورزیدن قرار بگیرند.
اینکه یاد بگیرند خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند.
اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند.
اینکه رنجش خاطرعزیزانشان تنها لحظه ای زمان می برد اما سـالـیـان سـال زمـان لازم مـی باشد تا زخم ها التیام بخشد.
اینکه یاد بگیریم غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین هاست.
یاد بگیرند که کسانی هستند که آنهارا دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یانشان دهند.
یادبگیرند که دو نفر به یک چیز نگاه می کنند اما دو چیز متفاوت می بینند.
اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر راببخشند بلکه باید خودرا نیز ببخشند.
باافتادگی به خدا خطاب کردم:ازوقتی که به من دادی سپاسگذارم.
وافزودم چیز دیگری هست که دوست داری بندگانت بدانند؟
خدالبخندی زد وگفت:فقط اینکه بدانند:
من اینجا هستم برای همیشه.