مرد تنهای غریبه
یک مرد تنهای غریبه ، از دیگران طعنه شنیده ، داغ غریبی را چشیده ،یک عمر بی خوابی کشیده، دارد عجب شوقی برای دیدن روی شهیده ،در شهر محنت زای کوفه ، شب گرد خسته پای کوفه ،در کوچه ها آقای کوفه ، این رهبر تنهای کوفه رد می شود از خواب شوم بی خیالی های کوفه ،سی سال اشک وبی تبسم ،سی سال درد و مرقدی گل ، سی سال تنها بین مردم، سی سال بی زهرا می خورده آب سرد ونان گندم،این آخر عشق وعبادت ،شب ها به گریه کرده عادت ، مرد میاندار رشادت ،بسته کمر بهرشهادت ،یا فاطمه یا فاطمه گویان رود سمت شهادت ،با مردم از فردایشان گفت ،از آخر آخرزمان گفت،از رازهای آسمان گفت،حرف خدا را بی امان
گفت ،آرام بر بالای بام مأذنه رفت واذان گفت:الله اکبر الله اکبر
محراب آمد پیش منبر،نیت نمود:الله اکبر
با تیغ بران خصم کافر آمد به سوی فرق حیدر ، ناگه امیر لافتی در میان خون شناور شد،صدیقه پهلو شکسته ، از آسمان بازو شکسته ، فریاد می زند او شکسته ، شد جلوه ی یاهو شکسته ، فرق امیرالمومنین تا اول ابرو شکسته،عاقبت همنشین دلتنگی ، راحت از بغض بی کسی ها شد،استخوان سرش شکافت می خورد، زخم سربسته ی علی باز شد
وقت برگشت علی گریه می کرد و اشک غم می ریخت
خوب شد دستمال آوردم ورنه از زخم سر به هم می ریخت
گویا مجتبی غریبانه مادرش را به خانه برگرداند
دردهای مدینه را حس کرد
زیر لب روضه های مادر خواند
شانه ای که بلندتر شده است
بار دیگر عصای درد شده است
مرتضی خانه آمده وزینب ناگهان دید زخم بابا را
پسر کنار او افتاد وخیره شد در نگاه او
تازه این سومین غم اوست
مانده دلتنگی غم فردا
الامان از غم برادرها
وای دل از غم عاشورا
تشنه ای روی خاک افتاد
تشنه ای را سر جدا کردند
بدنش را در مقابل زینیب جابه جا کردن
یا حسین