قلوب ما هنورخدا نشناخته است...
شیخی بود که به شاگردانشعقیده می آموخت ،لااله الاالله یادشان می داد ،
آنرا برایشان شرح می دادو بر اساس آن تربیتشان می کرد.
روزی یکی از شاگردانشطوطی ای برای او هدیه آورد،
زیرا شیخ پرورش پرندگان رابسیار دوست می داشت.
شیخ همواره طوطی را محبت می کردو او را در درسهایش حاضر می کردتا آنکه طوطی توانست بگوید:لااله الا اللّهطوطی شب و روز لااله الا الله میگفت
اما یک روز شاگردان دیدند که شیخ به شدت گریه می کند.
وقتی از او علت را پرسیدند گفت :طوطی به دست گربه کشته شد.
گفتند برای این گریه می کنی؟اگر بخواهی یکی بهتر از آن رابرایت تهیه می کنیم.
شیخ پاسخ داد:
من برای این گریه نمی کنم. ناراحتی من از اینست که
وقتی گربه به طوطی حمله کرد ،طوطی آنقدر فریاد زد تا مُرد.
با آن همه لااله الاالله که می گفت وقتی گربه به او حمله کرد .آنرا فراموش کرد و تنها فریاد می زد.
زیرا او تنها با زبانش می گفت و قلبش آنرا یاد نگرفته و نفهمیده بود.
سپس شیخ گفت می ترسم من هم مثل این طوطی باشم،تمام عمر با زبانمان لااله الاالله بگوییمو وقتی که مرگ فرارسد فراموشش کنیمو آنرا ذکر نکنیم؛
زیرا قلوب ما هنور آنرا نشناخته است!