قلم...
قلم…
. مرانیز همچون تو ازخواب ازلی بیدار کردند ودردریای “الست بربکم “رها کردند….ومن قرن ها جوهر “قالوابلی"نوشیدم تابه ساحلی وجود رسیدم,مست ولایعقل,رها از زمان ومکان ,خودرادر صفحه ای سفیدیافتم چون برف,که مراگفتند این دنیاست!درحیرت سفیدی آن بودم که مراگفتند:آنرابیارای بابهار!
خاقانی میگوید:
بوقلمون شد بهارازقلم صبح وشب
راندمثالی بدیع,ساخت طلسمی عجاب
وچون زیبایی بهار رادیدم,رنگ های تابستان وپاییز وزمستان نیز بدان افزودم همچنان رنگ میزدم ومی رفتم که جوهری یافتم بر نام انسان,مراگفتند اوآدم است ,اشرف مخلوقات جهان ,اورااسماءآموختند از آن پس فرزندان اوراو نوادگان اورا آ موختم و آموختم….
بس کتابها نوشتم ،بس فکرها وخیالها وحرفهای دل بر صفحه کوچک ورق نشاندم.گاه دردست پیامبری سخن گفتم وگاه دردست ستمگری نامه غضب نوشتم,گاه بشیری بودم صالحی را,گاه نظیری بودم صالحی را,گاه لبی راخنداندم گاه چشمی راگریاندم ,گاه آرام جان شدم ,گاه فتنه ای درجهان ,گاه چو شمشیرشدم وعالم ها یافتم وگاه جانها سیقل دادم وعارف ساختم.چون عارف را آ موختم ,به سماءآمد ومن به وجد او به رقص آمدم …
براین خیال بودم که زیباتر ازوجودعارف نیست ومست ازرقص می گفتم ومی رفتم تابردست عاشقی افتادم ,محزون ودردکشیده ازغم هجران .خواستم غم هجرانش با وجود خود تسکین دهم اما نشد!!!
لرزش دل وخیال معشوق توان را از دست هایش برده بود.تاب تحمل مرا نداشت.هربارخواستم مشتاق ترش کنم امانشد.!هیچ ننوشت …بازماندم .وآنگاه یافتم بالاتراز علم عالم وسخن عارف ،عشق عاشق است .دانستم که ازرسالت وبشارت وصدارت وامارت وهدایت زیباتر وبس مشکل ترسخن دلدادگی است…واز آن پس خود را بدست عاشقان تاریخ سپردم تاشاید باوصف معشوق آرام گیرند والبته هرکدام ازمن نیز وصفی گویند.
حافظ می گوید:
کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب تاسرزلف سخن رابه قلم شانه زدند