قضاوت نکنیم...
روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت
من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگىمى کنند ؛
هر روز و گاه نيز شب مردان متفاوتى آنجا رفت
و آمد دارند…مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست ؛
-عارف گفت: شايد اقوام باشند
-گفت: نه ؛ من هر روز از پنجره نگاه ميکنم
گاه بيش از ده نفر متفاوت مي آيند
بعد از ساعتى ميروند ؛
عارف گفت کيسه اى بردار براى هرنفر
يک سنگ درکيسه انداز …
چند ماه ديگر با کيسه نزد من بیا
تا ميزان گناه ايشان بسنجم …
مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد.
بعد از چند ماه نزد عارف آمد و گفت:
من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس
سنگين است ؛
شما براى شمارش بیایید.
عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه من
نمی توانی بیاوری، چگونه میخواهی با بار
سنگين گناه نزد خداوند بروى ؟؟
[حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب
و استغفار کن …]
چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ
هستند که بعداز مرگ وصيت کرد شاگردان و
دوستدارانش در کتابخانه او به مطالعه بپردازند .