قصیده دیدارحضرت خضر و الیاس و حضرت امیر المومنین (ع)
در حدیث است که روزی علی عمرانی
آن شفیع همه خلق جهان رحمانی
ظاهرا بود به سن دو سه سال آن سرور
با پسرهای عرب بود سوی راه گذر
کوچه و شهر مدینه بشد آن زوج بتول
با پسرهای عرب بود ببازی مشغول
از قضا خضر بر آن کوچه عبورش افتاد
سوی طفلان عرب بهر کرم روی نهاد
زان میانه یکی از طفل عرب گشت بلند قامتش سرو و برخ ماه دو گیسو چو کمند
گفت ایا خضر سلامم بتو یا پیغمبر
هر کجا میروی امروز مرا با خود بر
خضر گفتا که یا کودک نیکو منظر
این خیالی که تو را هست ز سر باز گذز
کی توانی که تو با ما قدمی ساز کنی
گر شوی همچو یکی مرغ و تو پرواز کنی
ده دو گام نهم هر دو جهان را یکدم
نیست مانند من امروز کسی در عالم
بگذر از این سخنانی که محالست بدان عمرت امروز بشب گشت سه سالست بدان
این زمان بهر تماشای تو مستور شوم
دیده بر بند که تا از نظر تو دور شوم
میشوم غایب از اینجا تو مرا پیدا کن
گر بجویی تو مرا آنچه کنی با ما کن
مظهر کل عجائب بشنید این سخنان
گفتالبته قبول است مرا از دل و جان
دیده خویش ببندم تو برو از نظرم
زانکه از حال تو ای خضر همه با خبرم
دیده بنهاد بهم شاه و بشد خضر روان
سوی مشرق بشد آن لحظه بسی شکر کنان
گفت یارب تو همان کودک من یاری کن
هر کجا هست خدایا تو نگهداری کن
ناگهان از عقبش گفت که آمین ای خضر هست در شأن تو هم سوره یاسین ای خضر
گر قبولت نبود بار دگر غائب شو
بر رخ خویش نقابی زن و بر حاجب شو
باز آن زنده دل از روی ادب شد به حجاب
بار دیگر سوی مغرب شد و بربست نقاب
شهر مغرب چو قدم زد پس از آن بیرون شد بر سر راه ملاقات شه مردان شد
طفل گفتا که ایا خضر ترا مینگرم
هست این لحظه دو ساعت که تو را منتظرم
خضر چون کرد نظر طفل بگفتش که سلام بپرید از سر خضر عقل و هم از هوش تمام
چهره اش زرد و لبش خشک بشد دم بسته پای آن ماند ز رفتار و بشد دلخسته
طفل گفتا که ایا خضر تویی فخر قدم
نیست مانند تو امروز کسی در عالم
بگذر از این سخنانی که همه چون و چراست دم مزن خضر که این دفعه دگر نوبت ماست
روی کن در عقب ای خضر نگه کن بر من معجز از من بظهور آمد و تو کن احسن
خضر چون کرد نظر بر عقب و برگردید
اثری از قد و بالای همان طفل ندید
گفت امروز خدایا بکجا افتادم
روی خود سوی همان کوچه چرا بنهادم
این بگفت و سوی صحرا و بیابان گردید
کوه و دشت و چمن و بیشه شتابان گردید
نه صدایی نه ندایی بشنید از آن طفل
هم بدندان لب حسرت بگزید از آن طفل
بگذشت از همه جا و اثری دیده نشد
طی شد از غصه آن طفل پسندیده نشد
پای آن ماند ز رفتار بسی گردش کرد
باز آمد لب دریا بنشست با رخ زرد
زد به الیاس صدایی که برون شو از آب
خضر محنت زده خویش برادر دریاب
چون که الیاس شنید این سخن از خضر نبی خویش از ته دریا بیفکند بر عقبی
گفت ای خضر چرا مانده و حیرانی تو
هم بهئکار خودت ای خضر پریشانی تو
خضر گفتا چه بگویم بتو من ورد زبان
چه بدیدم به جهان آنچه بگویم بعیان
شدم امروز بگردش که جهان سیر کنم
نظری از روی حقیقت سوی این دیر کنم
پرسیدم به یکی شهر من از راه دراز
وقت ظهری بدو رفتم سوی مسجد بنماز
چونکه فارغ شدم و از ذکر روان گردیدم
بسر کوچه یکی طفل عرب من دیدم
طفل چون کرد نظر گفت بمن خضر سلام
باز برده ز سرم عقل و هم از هوش تمام
داد الیاس جوابش که ایا خضر نبی
هفت سال است که آن طفل چنین کرده بما
روزی آمد ته دریا و بمن یاری کرد
چند روزی به من غمزده دلداری کرد
پس از آن غیب شد و بنده ندانم که کجاست یا بعرش است بفرش است همان سر خداست
اثری از قد و بالاش نمی یابم من نظری از رخ زیباش نمی یابم من
الغرض همچو قضیه بمنم رخ داده
من ندانم بکجا رفته همان شهزاده
خضر نومید ز الیاس بسد آن سرور زار و حیران و سراسیمه بشد بار دگر
بار الها تو از این غصه مرا باز رهان
بار دیگر من محزون به همان طفل رسان
گفت در دل بروم تا بخورم آب حیات
گاه باشد که همان طفل بود در ظلمات
بر سر چشمه و هر غاری و هر کوه و کمر بیشه و غروه و دره بنمود آنچه نظر
نه صدایی نه ندایی بشنید از آن طفل
هم به دندان لب حسرت بگزیدش بر طفل
بسکه گرد آمده بود صورت او پنهان بود
هم به خود حال پریشانی خود حیران بود
کام آن خشک بد از تشنگی اندر ظلمات گفت در دل بروم تا بخورم آب حیات
باز آمد لب آن چشمه نشست آن از پا
سرو رخ تازه نمود و بشد از نو احیا
سر آن چشمه گلی چید که تا بوش کند
کف خود زد به همان آب که تا نوش کند
ناگهان از ته آن چشمه صدایی بشنید
بعد از او باز پس از لحظه ندائی بشنید
که ایا خضر نبی جام بگیر از دستم
نوش کن ماء معین زانکه من از وی هستم
خضر چون کرد نظر صاحب آواز ندید
به خود آن لحظه کسی یاور و دمساز ندید
گفت ای صاحب آواز ایا نیک اختر
پس کجا جام که من آب خورم ای سرور
ناگهان دید که دستی بشد از آب برون
آن همان جام پر از آب گرفتی بعیان
جام بگرفت از آن دست از آن آب بخورد پس دگر جام نداد او به مراش ببرد
دگر آواز بر امد که آیا خضر نبی
آب خوردی جام بردن بود بهر چه چی
خضر گفتا که خدایا به من این هجر بسست این صدا از ته این چشمه ندانم چه کسست
ای جوان رحم به حالم که ز پا افتادم
بهرت ای طفل ببین من به کجا افتادم
به خدایی که تو را مرتبه ات داد زیاد
به کریمی که ترا روز اذل نام نهاد
برسولی که بود از همه عالم بهتر
به محمد که بود نام خوشش پیغمبر
دهمت من قسم ای طفل بیا باور کن
تو بیا از ته این چشمه خودت ظاهر کن
چونکه دادش قسم آن لحظه برو ذات الیم ناگهان گشت همان آب از آن چشمه دو نیم
نوری اول به ظهور آمد بعد از پس نور
روی آن طفل از آن آب بیامد به ظهور
قد و بالاش همه خشک برون شد از آب ناگهان گشت دل خضر بر آن طفل کباب
که ایا طفل حزین من به فدای تو شوم
من بقربان همه درد و بلای تو شوم
صدقا طفل که مرشد تویی اندر عالم
این زمان بهر خدا رحم نما بر حالم
تو بگو با من مسکین که کجا رفته بدی
بکجا بودی اندر ته آن چشمه شدی
گفت ای خضر بهمراه تو بودم همه جا سخنانت بشنیدم همگی جا بر جا
گفت ای خضر مگو طفل که من طفل نیم
منم آجر بخدا بسته و از ذات ویم
منم آن کس که دو عالم بطفیلم بر پاست
در سما شمس و قمر ذره از نور ماست
کعبه از مولد من قبله حاجات آمد
نورم از نور خداوند بیک ذات آمد
آنکه بگرفت سر راه نبی من بودم
در سما دید چو شیر ازلی من بودم
من علیم که علی نام خدا می باشد
بتو هر لحظه علی راهنما می باشد
من علیم که سما تا بسمک چاکر ماست
در ازل حضرت جبریل پیام آور ماست
بوترابم که ایا خضر ترا من پدرم
حیدر و صفدرم و در دو جهان حیه درم
اسدالله ام و باشم اسد رهبانی هم غضنفر بودم نام تو هم میدانی
گر کنی شرط ایا خضر تو با شیعه من
هر که بینی که زده بر سر خود جقه ی من
آنکه از روی حقیقت تو نگهداری کن
از سر صدق تو با شیعه من یاری کن
مرقد شاه شهیدان ببغل من گیرم
کاندر آن گلشن فردوس برین من میرم
روز حشر که بپا شد غضب جباری
یا علی یک نظری کم به غریب لاری
باز از لطف ببخشای تو قهاری را
بانی و ساعی و هم مستمع و قاری را