علی اکبر حضرت زهرا(س)
بین بچه ها اختلاف افتاده بود. فشار دشمن هم روز به روز بیشتر می شد. من روحانی اردوگاه بودم . هر چه تلاش کردم اختلاف ها را کم کنم نتوانستم . بعثی ها آزاد باش چهار آسایشگاه را کردند یک ساعت . جیره آب وغذایمان را هم کم کردند. بعضی ها مریض شدند.
یک شب دلم شکست . دست به دامن حضرت زهرا(س) شدم و ازش کمک خواستم . خواب دیدم در بیابانی سرگردانم. خسته و ناامید بودم. گریه ام گرفت. بانویی نورانی آمد، پرسید«چرا گریه می کنی» گفتم «گرفتار و خسته ام». گفت «نگران نباش ، فردا علی اکبرم را به کمکت می فرستم». از خواب پریدم . نیمه شب بود. بعضی ها از صدای گریه ام بیدار شده بودند. پرسیدند«چی شده؟»
چیزی نگفتم و خوابیدم . فردا ، نزدیکی های ظهر شنیدم چند اسیر را به اردوگاه آورده اند. می گفتند یکی شان آقای ابوترابی است . آن موقع حاج آقا را نمی شناختم . وقتی دیدمش ، با اشتیاق دستم را در دست هاش گرفت و از وضع اردوگاه پرسید. همه چیز را برایش تعریف کردم . خلاصه کلی با هم حرف زدیم . در آخر پرسیدم «می شه نام کوچک شما رو بدونم؟»
گفت «علی اکبر».
یاد خوابم افتادم. حال عجیبی بِهِم دست داد. با خودم می گفتم آیا حاج آقا تعبیر خواب من است .
خیلی نگذشت که اوضاع را درست کرد.
خاطره ای از: حسین مروتی