شهیدمجتبی علمدار
سال 1361 در هنرستان در رشته اتومکانیک مشغول به تحصیل شد. از همان روزهای اول تحصیل تلاش کرد تا به جبهه اعزام شود. اما چون سن و سالش کم بود موافقت نمی کردند. بعد از مدتی تصمیم گرفتیم برای اعزام به جبهه اقدام کنیم. چون سن من و مجتبی کم بود. برای همین فتوکپی شناسنامه را دستکاری کردیم. یکی دوسال آن را بزرگتر کردیم. علاوه بر سن، قد و قامت ما هم کوتاه بود. ریش های ما هم سبز نشده بود.
راهی پادگان آموزشی شدیم. اما به ما گفتند: «همه شما قبول نمی شوید. آن هایی را که سن و سال کمتری دارند، برمی گردانند.» شروع کردند به خواندن اسم ها. چند نفری بخاطر کوتاه بودن قد و نوجوان بودنشان قبول نکردند. خیلی نگران شدم. اورکت نفر بغلی را که جثه درشتی داشت گرفتم و روی اورکت خودم پوشیدم. روی زمین شن و سنگریزه هم زیاد بود. من و مجتبی با آنها در مقابل خودمان یه تپه کوچکی درست کردیم.
تا اسم ما را خواند. رفتیم روی تپه ای که ساخته بودم و گفتم بله. آن بنده خدا گفت خوبه بشین. مجتبی هم همین کار را کرد. او هم انتخاب شد. این چنین توانستیم به آرزوی بزرگمان که حضور در جبهه ها بود برسیم.
کتاب علمدار، صفحه 24 الی 25