تدبیر شهیدحسین خرازی در برابر دشمن تا دندان مسلح
وقتی لشگر ۱۴ امام حسین(ع) به خاک عراق نفوذ کرد و به منطقه تسلط پیدا کرد، آتش عراق سنگین شد.
شهید خرازی از طریق بیسیم به ژنرال ماهر عبدالرشید (از فرماندهان معروف ارتش عراق) پیام داد: «خط اول تو را گرفتم، خط دوم تو را هم گرفتم. خط سوم تو را هم گرفتم، خط چهارم تو را هم گرفتم، خط پنجم تو را هم گرفتم، سنگرهاي مجهز نونی تو را هم گرفتم. هيچ مانعی جلوی من نيست؛ امشب میخواهم بيايم به شهر بصره و تو را ببينم!»
ماهر عبدالرشيد هول كرد! پرسيد: «میخواهی بيايی چه كار كنی يا چه بگويی؟!»
خرازی جواب داد: «يك پای تو را قطع كردم. میخواهم پای ديگرت را هم قطع كنم!»
ماهر جواب داد: «بيا! من هم يك دست تو را قطع كردم، دومی را هم قطع میكنم!»
خرازی گفت: «باشد! وعده ما امشب در ميدان شهر بصره»
با اين پيغام، اوضاع نيروهای عراقی به هم ريخت. ژنرال ماهر عبدالرشيد كه واقعاً از تصور سقوط شهر بصره ترسيده بود، تمام چينشی را كه قبل از آن برای عقب نشينی انجام داده بود، به هم زد!
حجم آتش عراق دهها برابر شد و آن شب به قدری روی منطقه شلمچه گلوله ريختند كه در طول تاريخ جنگ تا آن زمان و حتی بعد از آن بی سابقه بود!
وقتی حکمت این کار را از خرازی پرسیدند، گفت: «ما در اين منطقه نيرو و امكانات نداشتيم. مهمات هم نداشتيم. اين كار را كردم تا آنها تحريک شوند و منطقه را زير آتش بگيرند و دست كم به اندازه يك هفته عمليات، مهمات خود را هدر بدهند!»
بعدها براساس مطالبی كه از بيسيم شنيده شد، گفتند: «آن شب انبارهای مهمات عراقیها خالی شده بود و به قدری كمبود مهمات داشتند كه تا دميدن صبح، مهمات داخل تريلرها را مستقيم به كنار توپ ها و خمپاره اندازها میردند و مصرف میكردند.»
این تدبیر شهید خرازیرو مقایسه کنید با برخی دولتمردان کنونی که تا حالا چندین بار سر بزنگاه، گرای خالی بودن خزانه و اثر کردن تحریمها رو به دشمن دادن!
درمحضرشهدا
تابستان سال ۱۳۶۱ بود. یک شب با هم به هیئت رفتیم. بعد هم در کنار بچههای بسیج حضور داشتیم. آخر شب هم برای چند نفر از جوانان محل شروع به صحبت کرد. خیلی غیرمستقیم آنها را نصیحت نمود.
ساعت حدود دو نیمه شب بود. من هم مثل ابراهیم خسته بودم. از صبح مشغول بودیم. گفتم: من میخواهم بروم خانه و بخوابم. شما چه میکنی؟
ابراهیم گفت: «منزل نمیروم، میترسم خوابم برود و نماز صبح من قضا شود. شما میخواهی برو.»
بعد نگاهی به اطراف کرد. یک کارتن خالی یخچال سر کوچه روی زمین افتاده بود. ابراهیم آن کارتن بزرگ را برداشت و رفت سمت مسجد محمدی. ورودی این مسجد یک فضای تقریباً دو متری بود. ابراهیم کارتن را در ورودی مسجد روی زمین انداخت و همانجا دراز کشید. بعد گفت: «دو ساعت دیگه اذان صبح است. مردمی که برای نماز جماعت به مسجد میآیند، مجبور هستند برای عبور، من را بیدار کنند».
بعد با خوشحالی گفت: «اینطوری هم نمازم قضا نمیشه، هم نماز صبح رو به جماعت میخوانم.» ابراهیم به راحتی همانجا خوابید.
جرعه ای ازکلام شهید
نمازهایت را عاشقانه بخوان.
حتی اگر خسته ای یا حوصله نداری
قبلش فکر کن چرا داری نماز میخوانی و با چه کسی قرار ملاقات داری.
آن وقت کم کم لذت میبری از کلماتی که در تمام عمر داری تکرارشان میکنی.
تکرار هیچ چیـــــز جز نماز در این دنیا قشنگ نیست…..
شهیدمصطفی چمران
جرعه ای ازکلام شهید
به نماز سید که نگاه میکردم،
ملائک را میدیدم که در صفوف زیبای خویش او را به نظاره نشستهاند.
رو به قبله ایستادم. اما دلم هنوز…
گفتم: «نمیدانم چرا من همیشه هنگام اقامه نماز حواسم پرت است.»
به چشمانم خیره شد:
«مواظب باش! کسی که سر نماز حواسش جمع نباشد، در زندگی نیز حواسش اصلا جمع نخواهد شد.»
کتاب همسفر خورشید
جرعه ای ازکلام شهید
حاج حسین یکتا :
هرچقدر به بالای قله ظهور نزدیک میشیم، هوا کم میشه!
دیگه به شُش هرکسی نمیسازه!
بی هوا میخرن، بی هوا میبَرَن، بی هوا میاد،
خیلی حواستونُ جمع کنید ؛
میزان هوای نَفسِ …
دائم باید بری تو آپاراتی خدا ؛ اگه غرور گرفتی،بادِت خالی شه،
اگه پنچر شدی بادِت کنن؛
حرانقلاب
رفقای نااهل پای شاهرخ را به کاباره و گعدههای قمار، باز کرده بودند. هر بار که قمه به دست به خانه برمیگشت مادرش مصرانه امام زمان را صدا میکرد و میگفت: “آقا! پسر مرا سرباز خودت کن.” همسایهها که این دعاها میشنیدند نیششان به خندهای تمسخرآمیز باز میشد که شاهرخ کجا؟ آقا امام زمان کجا؟
اولین بار که صورت باصلابت امام خمینی (ره) را دید جلوی تلویزیون ایستاده به صحبتهای آقا گوش کرد و از آن روزبه بعد بهجای قمار کردن و قشونکشی از این محله به محلهای دیگر پای ثابت تظاهرات و منبر مساجد انقلابیها شد.
با پیروزی انقلاب و در غائله کردستان، شاهرخ جزو اولین کسانی بود که بیمقدمه وارد میدان شد. خودش را حرّ انقلاب میدانست. میگفت حر اولین کسی بود که در کربلا شهید شد و من هم باید جزو اولینها باشم. روی بدنش جابجا خالکوبیهای دوران جاهلی خودنمایی میکرد. در حضور کسی وضو نمیگرفت و دعای همیشگیاش این بود که درراه اسلام و امام زمان (عج) نیست و نابود شود و کسی جنازهاش را نبیند.
آنقدر با دلاوریهایش کابوس گردانهای بعثی شده بود که صدام برای سر او جایزه تعیین کرد. روز هفدهم آذر سال ۱۳۵۹ که تیری به سینهاش اصابت کرد بعثیها بالای سر او آمدند و سر از پیکر او جدا کردند. همان شب تلویزیون عراق پیکر بیسر او را نشان داد. دعای مادر و پسر یکجا مستجاب شد. شاهرخ در رکاب امامش به شهادت رسید و همانطور که خواسته بود پیکرش مفقود شد.
خبر رشادتهای شاهرخ که به جماران رسید، امام فرمودند: «اینان ره صدساله را یکشبه طی کردند. من دست و بازوی شمارا میبوسم و از خدا میخواهم من را با این بسیجیان محشور کند.»
جرعه ای از کلام شهید...
شهید دکتر چمران میگفت:
توی کوچه پیرمردی دیدم که روی
زمین سرد خوابیده بود …سن و سالم
کم بود و چیزی نداشتم تا کمکش کنم؛
اون شب رخت و خواب آزارم می داد!
و خوابم نمیبرد از فکرپیرمرد …رخت و
خوابم را جمع کردم و روی زمین سرد
خوابیدم می خواستم توی رنج پیرمرد
شریک باشم اون شب سرما توی بدنم
نفوذ کرد و مریض شدم …اما روحم شفا پیدا کرد،چه مریضی لذت بخشی …
دوست امام زمان(عج)
شبی با تعدادی از بچهها برای شناسایی رفته بودیم. درست در کنار مواضع دشمن، پایم به روی مین رفت. عراقیها تیراندازی کردند و دوستانم که خیال میکردند شهید شدم، مجبور شدند بدون من برگردند.
خون زیادی از پایم رفته بود. حالت عجیبی داشتم. زیر لب فقط میگفتم: یا صاحب الزمان ادرکنی.
جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد. مرا به آرامی بلند کرد و از میدان مین بیرون برد و در گوشهای امن روی زمین گذاشت.
من دیگر دردی حس نمیکردم! آن آقا به من گفت: کسی میآید و شما را نجات میدهد. او دوست ماست. لحظاتی بعد ابراهیم هادی آمد و مرا به دوش گرفت و به عقب برد.
خاطره شهید ماشاءالله عزیزی، کتاب سلام بر ابراهیم، ص۱۱۷
جرعه ای ازکلام شهید...
اگر از دست کسی ناراحت هستید
دو رکعت نماز بخونید و بگویید:
خدایا!
این بنده تو حواسش نبود
من ازش گذشتم
تو هم بگذر…
شهید حسن باقری
جرعه ای ازکلام شهید
کلید تمام مصائب و مشکلات در ذکر خدا و هدیۀ صلوات به محمد و آل محمد است . ذکر ظاهری ارزشـی ندارد. ذکر باید عمـلی باشد. خدا را به خاطر نعمـت هایی که به ما داده عملا” شکر کنید …
شهید حسن ترک
جرعه ای ازکلام شهید
شهدای سیرانبدرامی شناسید؟
روستای متروکه سیرانبند که امروز بازارچه مرزی در آن واقع شده همان محلی است که مردم آن فریاد شهدای غریب و خفته در خاک این روستا را در آن شب شنیدند. در یک کیلومتری شمال شرقی روستای سیرانبند و در دامنه غربی کوه ههنگهژال چشمه با صفایی قرار دارد که از سالها پیش, همه آن را به عنوان چشمه شهدا می شناسند. فاصله چشمه تا جاده اصلی حدود 150 متر است. در ضلع شمال این چشمه بهشتی, قبور شهدای سیرانبند واقع شده است. بنای یادبودی که چند سال قبل در این منطقه ساخته شد, نشان از 10 مردی دارد که در این مکان به شهادت رسیدند و در این خاک آرمیده اند. شهدای گمنام سیرانبند نماد مقاومت مردم کردستان و بانه در برابر دشمنان و ضد انقلاب هستند. در 17 رمضان سال 1361 بود که ده نفر از فرزندان این مرز و بوم اعم از شیعه و سنی بعد از تحمل 9 ماه اسارت و اذیت و آزار توسط عوامل خودفروخته ضد انقلاب, به طرز ناجوانمردانه ای در این محل به شهادت رسیدند و به شهدای اسلام و انقلاب پیوستند.
عناصر ضد انقلاب این شهدا را به جرم دفاع از انقلاب به اسارت گرفتند و در زندان روستای توریور زندانی کردند. رزمندگان به منطقه آمدند و عرصه را بر ضد انقلاب تنگ کردند. ضد انقلاب هم از ترس حمله رزمندگان اسلام, تصمیم گرفت اسرای زندان توریور در 50 کیلومتری سنندج را به زندان دیگری منتقل کنند. با این تصمیم آنها را با پای پیاده از آنجا به مقصد جنگلهای «آلواتان» که زندان «دلوتو» در آنجا بود حرکت دادند. در طول این مسیر این اسرا نه کفشی داشتند و نه لباسی درست و حسابی. غذا و آبی هم به آنها داده نمی شد, آنها را در مسیری صعب العبور و کوهستانی 18 روز تمام, کتک زدند و اهانت کردند و پیاده به دنبال خودشان کشاندند. زخم و تاول و خونریزی و عفونت, نفس همه را گرفته بود. تعدادی از این اسرا را که دیگر نای راه رفتن نداشتند در بین راه تیرباران کردند و جنازه هایشان را همان جا انداختند. دو نفر از افسران پلیس راه میاندوآب که با آنها بودند و به علت شکنجه زندان توریور و سختی هار راه, دیگر توان برداشتن حتی یکقدم را نداشتند وسط راه و جلوی چشم همه تیرباران کردند و پیکرشان را همانجا کنار جاده انداختند.
کاروان اسرای مظلوم پس از 18 روز تحمل شکنجههای جسمی و روحی, به روستای «بلهکی» رسید. آنجا اسرا را تقسیم کرده و همه را به یک طرف بردند و 10 نفری را که سوار کرده بودند, به طرف دیگر. اینها شهدای سیران بند بودند که سرنوشت دیگری در انتطارشان بود.این شهدا که با پای پیاده و طی یکماه به همراه سایر اسرا از روستای توریور در اطراف سنندج به بانه انتقال داده شده بودند, با زبان روزه, توسط عوامل ضد انقلاب, در این مکان به شهادت رسیدند.افراد ضد انقلاب در کنار چشمه بزمی برپا کرده بودند و رزمندگان و بچه های مظلوم را به شهادت رساندند. ضد انقلاب هیچ نشانی از این شهدا برجای نگذاشته بود. به ناچار, پیکر شهدا توسط اهالی محل به صورت گمنام به خاک سپرده شدند و هماکنون مشخص نیست که هر آرامگاه متعلق به کدام یک از شهیدان است.
اکنون پس از گذشت 36 سال از این واقعه این مکان زیارتگاه عاشقان شهدا از سراسر کشور شده و سندی گویا از جنایت های ضد انقلاب و مظلومیت رزمندگان و شهدا در برابر جنایت های آنان است.
جرعه ای ازکلام شهید
من خودم به این رسیده ام
و با اطمینان و یقین می گویم:
هرکس شهید شده خواسته که شهید بشود؛
شهادتِ شهید فقط دست خودش است.
جرعه ازکلام شهید
شهید احمـد متـوسلیان
خرما گرفته بود دستش به تک
تک بچه ها تـعارف میکرد…
گفتم: مرسی گفت:چی گفتی؟
گفتم: مــرسی ایستاد و گفت:
دیگه نــگو مرسی بگو خدا
پدر مادرِ تو بیامرزه.
کوچکترین کماندو
بخشی از وصیتنامه شهید ۱۲ ساله رضاپناهی
کوچکترین کماندوی دنیا و کوچکترین شهید اطلاعات و عملیات دفاع مقدس:
“امیداست که شهادت ما موجب آگاهی و رشدفکری جامعه جهانی اسلام گردد.”