شاهرخ ضرغام(حرانقلاب)
اوایل بهمن بود،
با بچه های مسجد سوار بر موتورها شدیم.
همه به دنبال شاهرخ حرکت کردیم.
اطراف بلوار کشاورز رفتیم.
جلوی یک رستوران ایستادیم،
رستوران تعطیل بود و کسی آنجا نبود.
شاهرخ گفت:
من می دونم اینجا کجاست.
صاحبش یه یهودی صهیونیستِ که الان ترسیده و رفته اسرائیل،
اینجا اسمش رستورانه اما خیلی از دخترای مسلمون همین جا بی آبرو شدند.
بعد سنگی را برداشت.
محکم پرت کرد و شیشه ورودی را شکست.
بعد هم سوار موتورها شدیم و سراغ کاباره ها رفتیم.
.
آن شب تا صبح بیشتر کاباره ها و دانسینگ های تهران را آتش زدیم.
در همان ایام پیروزی انقلاب شاهد بودم که شاهرخ خیلی تغییر کرده،
نمازش را اول وقت و در مسجد می خواند،
رفقایش هم تغییر کرده بود.
نیمه های شب بود.
دیدم وارد خانه شد.
لباسهایش خونی بود.
مادر باعصبانیت رفت جلو و گفت: معلوم هست کجائی، آخه تا کی می خوای با مامورها درگیر بشی،
این کارها به تو چه ربطی داره.
یکدفعه می گیرن و اعدامت می کنن پسر!
نشست روی پله ورودی و گفت:
اتفاقاً خیلی ربط داره، ما از طرف خدا مسئولیم!
ما با کسی درگیر شدیم که جلوی قرآن و اسلام ایستاده،
بعد به ما گفت:
شما ایمانتون ضعیفه،
شما یا به خاطر بهشت، یا ترس از جهنم نماز می خونی،
اما راه درست اینه که همه کارهات برای خدا باشه!!
مادرگفت:
به به، داری ما رو نصیحت می کنی، این حرفای قشنگ و از کجا یاد گرفتی!؟
خودش هم خنده اش گرفته بود. گفت: حاج آقا تو مسجد می گفت.