سخن گفتن امام سجا (علیه السلام) باباماهی که حضرت یونس رابلعیده بود
ابن شهرآشوب درکتاب مناقب ازابوحمزه ثمالی نقل می کند:
روزی نزدامام سجاد(علیه السلام)بودم که عبدالله بن عمرآمدوگفت:ای فرزندحسین.
شماگفته اید:یونس که گرفتارماهی شدوآن مصایب رادیدبخاطراین بوده که وقتی ولایت جدم براوعرضه شدتوقف کردودچارتردیدشد؟
فرمود:بلی مادرت به عزایت بنشیند!{احتمالا این کلام به خاطرحالت توهین آمیزوتمسخراوبود}‼️
عرض کرد:آن رابه من نشان بده اگرراست می گویی؟
امام سجاد(علیه السلام)دستوردادکه اوومن چشمهای خودرابادستمالی ببندیم
.وبعدازمدتی فرمودند:چشم خودرابازکنید!
ناگاه دیدیم کناردریاهستیم وآب بشدت موج می زند.‼️
عبدالله بن عمربه وحشت افتادوعرض کرد:ای سرورمن!خونم به گردن شمااست!
شمارابه خداجان مراحفظ کنید.‼️
امام سجاد(علیه السلام)فرمودند:ازمن دلیل وبرهان خواستی؟
عبدالله دوباره گفت:اگرراست می گوییدبه من نشان دهید؟
امام(علیه السلام)آن ماهی راصدازد.
فورا ماهی بزرگی سرخودراازدریابیرون آوردکه مانندکوهی بزرگ بودومی گفت:لبیک لبیک یاولی الله(من درخدمتم چه می فرماییدای ولی خدا؟)
امام(علیه السلام)فرمود:توکیستی؟
ماهی عرض کرد:ای سرورمن!من ماهی یونس هستم
.فرمود:قصه ی یونس رابرای ماتعریف کن ….
ماهی عرض کرد:خداوندتبارک وتعالی اززمان حضرت آدم تاجدت خاتم انبیاهیچ پیغمبری رابه رسالت مبعوث نفرمودمگراینکه ولایت شمااهل بیت رابراوعرضه داشت.
هرکدام ازآنهاپذیرفت سالم ماندوازگرفتاری رهاشد،ولی هرکدام توقفوتردیدکردگرفتارشد.آدم گرفتارنافرمانی شد
،نوح دچار طوفان دریاشد،ابراهیم گرفتارآتش شد،یوسف به زندان افتاد ،ایوب مبتلابه انواع بلاهاشد،داوودآن خطارامرتکب شد،تازمان یونس فرارسید،خداوندتبارک وتعالی به اووحی فرمود:ای یونس!ولایت امیرالمومنین علی(علیه السلام)وامامان ازنسل اورابپذیر.
یونس عرض کرد:چگونه کسی راکه ندیده ام ونشناخته ام ولایتش راقبول کنم؟
وازمیان قوم خود(غضبناک)بیرون رفت.
خداوندتبارک وتعالی به من دستوردادکه یونس راببلعم ولی استخوانهای اوراسست وضعیف نکنم بلکه سالم نگه دارم.
مدت چهل شبانه روزدرشکم من ماندودرمیان دریاوتاریکی های سه گانه صدامیزد:(لا اله الاأنت إنی کنت من الظالمین)
جزتوخدایی یکتاویگانه نیست،توپاک ومنزهی ومن ازستمکارانم‼️
؛ولایت امیرالمومنین علی(علیه السلام)وامامان ازفرزندان اوراقبول کردم.پس چون به ولایت شماایمان آوردپروردگارعالم دستوردادتااورادرساحل دریابیندازم…!
داستان های بحارالانوار ج۵