ساربان، انگشت و انگشتری..
روزى در مراسم حجّ زنى چون دیگر مسلمانها مشغول طواف کردن بود،
در حالتى که دستش از آستین لباسش بیرون و نمایان بود، که ناگاه مرد بوالهوسى که او نیز مشغول طواف بود چشمش به آن زن افتاد و دید که دستش نمایان است، نزدیک او آمد و دست خود را بر روى مُچ دست زن کشید.
در این لحظه به قدرت خداوند متعال دست مرد هوسباز به دست آن زن بى مبالات چسبیده شد؛ و هر چه تلاش کردند نتوانستند دست خود را از یکدیگر جدا سازند.
افرادى که در حال طواف بودند،
اطراف این زن و مرد جمع شدند و هرکس به نوعى فعالیّت کرد تا شاید دست هاى این دو نفر را از یکدیگر جدا کنند، ولى سودى نبخشید؛ و در اثر ازدحام جمعیت، طواف قطع گردید.
بعد از آنکه ناامید گشتند، فقهاء و قضات آمدند و هر یک به شکلى نظریّه اى صادر کرد:
بعضى گفتند:
باید دست زن قطع شود؛ چون دستش را ظاهر گردانیده و سبب فساد و گناه شده است و برخى گفتند: بلکه مرد مقصّر است؛ و باید دست او قطع گردد.
چون بین آنها اختلاف نظر پیدا شد و نتوانستند این مشکل را حلّ نمایند،
به ناچار در جستجوى فرزندان رسول خدا صلوات اللّه علیهم اجمعین بر آمدند؛
و سؤال کردند که کدام یک از ایشان در مراسم حجّ مشارکت کرده است؟
گفته شد:
حضرت اباعبداللّهالحسین علیهالسلام شب گذشته وارد مکّه شده است؛
و تنها او مىتواند مشکل گشا باشد.
وقتى حضرت اباعبداللّه علیهالسلام در آن جمع حضور یافت،
امیر مکّه خطاب به حضرت کرد و گفت:
یابن رسول اللّه!
نظر شما درباره این مرد و زن چیست؟
حضرت رو به جانب کعبه الهى نمود و دست هاى خود را به سمت آسمان بلند کرد و دعائى را زمزمه نمود؛و چون دعاى حضرت خاتمه یافت دست مرد از زن جدا شد.
امیر مکّه پرسید:
اکنون آنها را چگونه مجازات کنیم؟
امام حسین علیهالسلام فرمودند:
دیگر مجازاتى بر آنها نیست، (زیرا خداوند توانا آنها را مجازات نمود).
آنچه که جانسوز است اینست که آن شخص «سلیمبنکلبکوفی» نام داشت و پس از این واقعه به پای حضرت افتاد و گفت از خدا میخواهم عمری به من دهد که بتوانم جبران کنم
سالها بعد در غروب واقعه عاشورا زمانی که قتلگاه رها شده بود سلیم ساربانی بود که از آنجا عبورش افتاد و انگشتر حضرت چشمانش را گرفت و چون هرچه سعی کرد موفق به درآوردن آن نشد دست به خنجر برد و انگشت را با انگشتر ربود…
«اللهم العن سلیمبنکلبکوفی بعدد مااحاط به علمکـــــ».
منابع:
– تهذیب الاحکام: ج ۵، ص ۴۷۰، ح ۲۹۳
– مناقب ابن شهرآشوب: ج ۴، ص ۵۱