رنج افلاطون
06 اردیبهشت 1396
روزی افلاطون نشسته بود.
مردی نزد او آمد و نشست و از هر در سخنی می گفت.
در میانه سخن گفت ای حکیم، امروز فلان مرد را دیدم که تو را دعا و ثنا می گفت و می گفت افلاطون، مردی بزرگوار است که هرگز چون او نبوده است و نباشد، خواستم که ثنای او به تو برسانم.
افلاطون چون این سخن بشنید، سر فرو برد و بگریست و سخت دلتنگ شد.
آن مرد گفت ای حکیم، از من چه رنج آمد تو را که چنین دلتنگ شدی؟
افلاطون گفت از تو مرا رنجی نرسید، و لیکن مرا مصیبتی از این بدتر چه خواهد بود که جاهلی مرا بستاید و کار من، او را پسندیده آید؟
ندانم که کدام کار جاهلانه کردم که به طبع او سازگار بود که او را خوش آمد و مرا بدان کار ستود؟!
این غم مرا از آن است که مگر من هنوز جاهلم که ستوده جاهلان، جاهلان باشند.
درس زندگی (گزیده قابوس نامه )، دکتر غلامحسین یوسفی، صفحه 43