راز عجیب شهید ناشنوایی که یک عمر همه مسخره اش میکردند...
زمان جنگ کارش مکانیکی بود. در ضمن ناشنوا هم بــود. پسر عموش غلامرضا که شهید شد، عبدالمطلب سر قبــرش نشست، بعد با زبـون کــرولالی خودش، با ما حــرف می زد.
ما هم میگفتیم: چی میگی بابا؟! محلـش نذاشتیــم، هرچی سر و صــدا کرد هیـچ کس محلش نذاشت.
دید ما نمی فهمیــم ، بغل قبر شهید با انگشت، یه دونه قبر کشید؛ روش نـوشت : شهید عبدالمطلــب اکبری، بعد به ما نگاه کـرد، خندید، ما هم خــندیدیـم.
گفتیم شوخیـش گرفتــه؟! دید همه ما داریم میخندیم، طفلک هیچ نگــفت… یه نگاهی به سنگ قبر کرد، سـرش رو پائیــن انداخـت و آروم رفـت…
فرداش هم رفت جبهه؛ ۱۰ روز بعد جنازه اش رو آوردند؛ دقیقاً تـوی همون جایی که با انگشـت کشیده بود خاکش کردند.
توی وصیت نامه اش اینجور نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم
یک عمر هرچی گفتم به من میخندیدند، یک عمر هرچی میخواستـم به مردم محبت کنم ، فکر کردند من آدم نیستم، مسخره ام کردن، یک عمر هـرچی جدی گفتم ، شوخی گرفتند؛ یک عمر کسی رو نداشتــم باهاش حــرف بزنم ، خیلـی تنها بودم.
اما مردم! حالا که ما رفتیم بدونید، هر روز با آقام حرف میزدم. آقا بهم گفت: تو شهیـد میشی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد.. این رو هم گفتم اما باور نکردید!
شهید عبدالمطلب اکبری
شهادت۶۵/۱۲/4