دیوانه و سلطان محمود
14 اردیبهشت 1396
روزي سلطان محمود به ديوانه خانه رفت، ديوانه اي زنجيري را ديد که بسيار مي خنديد.
گفت: اي ديوانه! براي چه مي خندي؟
ديوانه گفت: به تو مي خندم که به پادشاهيت مغروري و از راه راست و ادب دور هستي! محمود گفت: هيچ آرزويي داري؟
گفت: مقداري دنبه خام مي خواهم که بخورم. محمود دستور داد تا پاره اي تُرُب آوردند و به او دادند.
ديوانه تُرُب را مي خورد و سرش را تکان مي داد.
محمود با تعجب پرسيد: براي چه سرت را تکان مي دهي؟
گفت: از زماني که پادشاه شده اي، از دنبه ها چربي رفته است!
گنجينه لطايف (بازنويسي لطايف الطوايف)