در،دل سنگ چه بود!!
روزی ملک الموت پیش حضرت موسی آمد. همینکه چشم حضرت موسی به او افتاد پرسید: برای چه آمده ای منظورت دیدار من است یا قبض روح من ؟
گفت : برای قبض روح آمده ام موسی (ع) مهلت خواست تا مادر و خانوادهء خود را ببیند و با آنها وداع کند.
ملک الموت گفت : نمیتوانم اجازه بدهم . گفت : آن قدر مهلت بده تا سجده ای بکنم پس او را مهلت داد و موسی به سجده رفت و گفت : خدایا ! ملک الموت را امر کن مهلت دهد تا با مادر و خانواده وداع کنم .
خداوند به عزرائیل امر کرد: قبض روح موسی (ع)را به تاءخیر انداز تا مادر و خانواده اش را ببیند موسی(ع)نزد مادرش آمد و گفت:مادرجان ! مرا حلال کن .سفری در پیش دارم.
پرسید:چه سفری در پیش داری؟جواب داد: سفر آخرت . مادرش گریست و با او وداع کرد بچهء کوچکی داشت که بسیار مورد علاقه اش بود. پیراهن حضرت موسی(ع) را گرفت و زار زار گریه کرد حضرت موسی نتوانست خودداری کند و گریست
خطاب رسید: موسی (ع)! اکنون که نزد ما می آیی چرا این قدر گریه می کنی؟
عرض کرد: پروردگارا ! برای بچه هایم گریه می کنم چون آنها را بسیار دوست دارم.
خطاب رسید.موسی ! با عصای خودبه دریا بزن .
حضرت موسی(ع)عصایش را به دریا زد. شکافته شد و سنگ سفیدی نمایان گشت کـــرم ضعیفی را در دل سنگ مشاهده کرد که برگ سبزی به دهان داشت و مشغول خوردن بود. خداوند خطاب کرد: ای موسی ! من این کرم را در دل سنگ فراموش نکرده ام آیا اطفال تو را فراموش می کنم؟ ! آسوده خاطر باش.
من آنها را نیکو محافظت خواهم کرد.موسی (ع)به ملک الموت گفت : ماءموریت خود را انجام بده آن گاه او را قبض روح کرد.
شجره طوبی 279