دامن می تکانم از اندوه
07 بهمن 1391
مولا جان! تو مثل ماه در شب ،تنهایی و مانند خورشید در روز .گفتم خورشید،ابرهایی یادم آمد که به تنهایی ما و تو دامن می زند.ابرهایی که بارانشان دلتنگی است و درد را در ما به بار می آورند.ابرهایی که عذاب مردم آخرالزمان شده اند.
قرار بود با یاد توکام دوستانم را شیرین کنم.عید تو را به آنها شادباش بگویم و یادشان بیاورم که تنهایی شان پایانی خوش دارد.قرار بود به دوستانم ،که در سرمای تنهایی کز کرده اند،بگویم بهار در راه است.کسی می آید که می تواند ورق زندگیمان را برگرداند و به دنیا سرو سامان بدهد.او حاصل مهربانی خداست.رودها زلالی را از او به ارث برده اند و ماه و خورشید نور را.
دست به زانو می گیرم و«یاعلی» می گویم و بلند می شوم.دامن می تکانم از اندوه تا تنهایی ام را بشکنم.