خدای عیب پوش
29 بهمن 1395
يكي ازدوستان شيخ رجبعلی خیاط
به قصد زيارت شيخ از منزل خارج مي شود .
در بين راه انديشه گناهي به سرش مي زند
به منزل شيخ كه مي رسد و مي نشيند ،
شيخ مي گويد :فلاني ! در چهره توچه چيزي مي بينم ؟
دردل مي گويد: يا ستار العيوب !
شيخ مي خندد و مي پرسد :
چه كار كردي آنچه مي ديدم محو و ناپديد شد.؟
کتاب کیمیای محبت