خاطرات شهـــدا
23 شهریور 1395
حــــج ،حسین خرازی
آخــرین بار تو مـدینہ هم دیگر را دیدیم. رفتہ بودیم بقیع. نشستہ بود تڪیہ داده بود بہ دیـوار. گفتم « چے شده حاجے ؟ گرفتہ ای ؟ » گفت « دلم مونده پیش بچہ ها. » گفتم « بچہ های لشڪر ؟ » نشنید. گفت « ببین ! خــدا ڪنہ دیگہ برنگردم. زندگے خیلے برام سخت شده. خیلے از بچہ هایے ڪہ من فـرمانده شـون بودم رفتہ ن ؛ علی قوچانے رضا حبیب اللهی، مصطفے یادتہ؟ دیگہ طاقت نـدارم ببینم بچہ ها شهید مےشن، من بمـونم. » بغضش ترڪید. سـرش را گذاشت روے زانوهاش. هیچ وقت این طوری حـرف نمے زد.
یادگاران، جلد هفت، ص 44