حکایت جوان خدا ترس
11 خرداد 1396
سلمان روایت می کند:
روزی از بازار آهنگران کوفه می گذشت. جوانی نقش زمین شده بود و مردم دورش را گرفته بودند.
سلمان از گرمای کوره ها، عرق از پیشانی اش سرازیر بود. هر کس درباره جوان سخنی می گفت.
یکی می گفت: دچار تشنج شده است.
دیگری می گفت: جن زده شده است.
سلمان از میان جمعیت گذشت و کنار جوان نشست. او چشم خود را از هم گشود و گفت: من هیچ کسالتی ندارم، ولی اینان گمان می کنند بیمارم.
با شگفتی پرسید: پس چرا از حال رفتی و بر زمین افتادی؟
گفت: از بازار می گذشتم، صدای چکش های آهنین بر آهن های گداخته، مرا به یاد سخن خدا انداخت
که فرمود: و لهم مقامع من حدید حج/21 یعنی: و برای دوزخیان، گرزهایی آهنین است.
ترجمه تفسیر المیزان جلد 16 صفحه 399