حکایت
12 بهمن 1396
عارفی؛ به مسجدی رفت كه دو ركعت نماز بخواند.
در آن مسجد كودكان درس میخواندند و وقت نان خوردن كودكان بود.
دو كودك نزدیك عارف نشسته بودند.
یكی پسر ثروتمندی بود و دیگری
پسر فقیری.
در زنبیل پسر ثروتمند پاره ای حلوا بود و در زنبیل پسر فقیر نان خشك.
پسر فقیر از او حلوا میخواست.
آن كودك همی گفت: اگر خواهی كه پاره ای حلوا به تو دهم، سگ من باش و چون سگان بانگ كن.
آن بیچاره بانگ سگ كرد و پسر ثروتمند پاره ای حلوا بدو میداد.
باز دیگر باره بانگ میكرد و پاره ای دیگر می گرفت.
همچنین بانگ میكرد و حلوا میگرفت.
عارف در آنان مینگریست و میگریست. كسی از او پرسید:
ای شیخ تو را چه رسیده است، كه گریان شده ای؟
عارف گفت:
نگاه كنید ،كه طمعكاری به مردم چه رساند؟
اگر آن كودك بدان نان تهی قناعت میكرد و طمع از حلوای او بر میداشت،
سگ همچون خویشتنی نمیشد…