حكاياتى كوتاه و خواندنى
حكاياتى كوتاه و خواندنى
يكى از معتمدان حكايت كرد، كه : در يكى از سفرهاى خويش ، به قبيله (بنى عدرة ) رسيدم و در خانه اى فرود آمدم . و دخترى ديدم كه زيبايى را در حد كمال داشت و از زيبايى جمال و بيان او، به شگفت آمدم . در يكى از روزها كه از خانه بيرون رفتم ، تا قبيله را گردشى بكنم ، جوانى را ديدم زيباروى كه آثار شيفتگى ، از چهره او پيدا بود. لاغر، چون هلال و نحيف چون خلال . و همچون آتش زير ديگ مى سوخت . اشك بر رخسارش جارى بود و ابياتى تكرار مى كرد كه اين بيت ، از آنهاست :
بر تو شكيبائيم نيست و به نيرنگ نيز بر تو راهى ندارم . نه از تو گزيرى دارم و نه گريزگاهى . مرا هزار در ديگر هست كه راهشان را مى شناسم . اما بى دل ، كجا روم ؟ اگر دودل داشتم ، با يكى مى زيستم . اما در عشق تو يكدلم و رنج مى كشم .
از حال و وضع آن جوان پرسيدم . گفت : دخترى را كه تو در خانه پدر اويى ، دوست دارد. و دختر، از سالها پيش ، از وى ، روى نهفته است . گفت : به خانه آمدم و آن چه ديده بودم ، به دختر گفتم . و او گفت : او، پسر عموى منست گفتمش : مهمان را حرمتى ست . ترا به خدا سوگند مى دهم ، كه او را امروز، به نگاهى بهره مند ساز! گفت : صلاح حال او، در آنست كه مرا نبيند. اما، من گمان بردم كه خوددارى او از اين كار، به سابقه خويشتندارى ست . اما، من ، پيوسته او را سوگند دادم ، تا پذيرفت . و ناخوش مى داشت . و آنگاه كه پذيرفت ، او را گفتم : پدر و مادرم به فدايت ! وعده خويش را هم اكنون انجام مى دهى ؟ گفت : از پيش برو! و من نيز از پى تو مى آيم . من ، به سرعت به سوى جوان رفتم . و گفتم : ترا بشارت باد به ديدن آن كه مى خواهى ! و او، هم اكنون به سوى تو مى آيد. در اين ميان كه من ، با او سخن مى گفتم ، از پنهانگاه خويش به در آمد. دامن كشان مى آمد و گام هايش غبار مى انگيخت . چنان كه قامت او در غبار پنهان شد و من ، جوان را گفتم : اين اوست ! و دختر به پيش آمد. جوان ، چون به غبار نگريست ، فريادى كرد و بيهوش به صورت بر آتش افتاد. و هنگامى او را از زمين بلند كردم كه سينه و صورتش را آتش گرفته بود. و دختر بازگشت و مى گفت : آن كه توان ديدار غبار كفش هاى ما را ندارد، جمال ما را چگونه تواند ديد؟
مؤلف گويد: و چه قدر به داستان موسى - بر پيامبر ما و او درود باد! - شبيه است . ولكن انظر الى الجبل فان استقّر مكانه فسوف ترانى فلمّا تجليّى ربّه للجبل جعله دكّا و خرّ موسى صعقا فلماافاق قال سبحناك تبت اليك و انا اوّل المؤمنين
كشكول شيخ بهائى ، شيخ بهائى