تلنگر....
عابدی بود که در کوه های لبنان عبادت می کرد.
و هر شب از عالم غیب برای او افطاری آماد می شد
تا این که شبی برای او افطاری نیامد و این شخص عابد از کوه پایین آمد و در خانه گبری رفت و در آن جا هم سگی زندگی می کرد
عابد از گبر تقاضای نان نمودو آن گبر کافر سه قرص نان به او داد،
سگ به دنبال عابد آمد و عابد یکی از سه قرص نان را به او داد
ولی باز هم سگ به دنبال عابد می آمد و ناچار قرص دوم نان را هم به سگ داد
ولی باز هم سگ به دنبال عابد می آمد و بالاخره عابد عصبانی شد و گفت: تو چقدر بی حیا هستی؟! من از صاحب تو سه قرص نان گرفته ام و دو تای آن را به تو داده ام ولی باز هم تو مرا رها نمی کنی؟!
سگ بصدا درآمد و گفت: تو بی حیا هستی من سالها بر در خانه این گبر بوده ام و خیلی وقت ها به من غذا نداد، ولی با وجود این او را رها نکردم ولی تو یک شب بی غذا ماندی از پای کوه آمدی در خانه گبر.
کشکول شیخ بهایی ج 1 ص 219