اگر بیداری دل و قوت ایمان میخواهی؛ آن را مستقیما از پروردگار عالم درخواست کن؛
جوانی از حضرت موسی (علیه السلام) درخواست کرد تا زبان حیوانات را بیاموزد. او گفت میخواهد با این کار قوتی در ایمان و دینداری اش به دست آورد.
حضرت موسی (علیه السلام) به او فرمود از این درخواست خطرناک صرف نظر کن! شاید گاهی اوقات اگر ظرفیت دانستن چیزی را نداشته باشیم جهالتمان سودمندتر است.
حضرت موسی علیه السلام به جوان تذکر داد: اگر بیداری دل و قوت ایمان میخواهی؛ آن را مستقیما از پروردگار عالم درخواست کن؛ نه از قیل و قال انسانها و حیوانها.
با این منع کردن حضرت موسی (علیه السلام)، جوان حریص تر شد. چرا که انسان بر آن چه برآن چه منع شود حریص میگردد.
حضرت موسی علیه السلام دست به آسمان بلند کرد و عرض کرد؛ پروردگارا! این جوان اسیر وسوسه شیطان شده است.
وحی آمد که ما دعایی را بدون جواب نمی گذاریم.
در نهایت باز هم حضرت موسی (علیه السلام) او را نصیحت کرد تا بلکه راضی شده و دست از خواسته اش بردارد.
جوان نصیحت ایشان را قبول کرد ولی در آخر خواست تا لااقل زبان سگ و مرغ خانگی اش را بفهمد…
یک روز صبح تکه نانی از دست کنیز خانه به زمین افتاد و خروس فورا تکه نان را برداشت.
سگ خانه به خروس اعتراض کرد. سگ گفت غذا برای تو بر روی زمین زیاد است اما من نمی توانم هرچیزی را بخورم. آن تکه نان را به من بده!
خروس گفت نگران نباش! فردا اسب صاحبخانه خواهد مرد و غذای خوبی به تو میرسد!
صاحبخانه با شنیدن این حرف خروس که اسبش خواهد مرد؛ فورا اسب را به بازار برد و فروخت.
فردای آن روز سگ به خروس اعتراض کرد که مگر نگفته بودی امروز اسب می میرد؟
خروس جواب داد: آن اسب مرده است؛ ولی چون جوان آن را فروخت در جای دیگری سقط شد.
همین ماجرا که برای اسب اتفاق افتاد به ترتیب برای قاطر و بعد از آن برای غلام صاحبخانه اتفاق افتاد و مرد صاحبخانه هر سه آنها را فروخت.
او بابت این که از این سه ضرر نجات پیدا کرده است بسیار شادمان بود.
سگ که هر بار بی نصیب مانده بود؛ از دست خروس ناراحت شد به او گفت: چقدر می خواهی من را فریب دهی؟
خروس جواب داد: من جز حقیقت نگفتم و نمی گویم.
این مرد به گمان خودش جلوی ضرر را گرفته است. غافل از این که اگر هر یک از این ضررها به او می رسید از ضرری بزرگتری رهایی پیدا میکرد.
خروس به سگ گفت: فردا خود صاحبخانه از دنیا می رود. وارثانش گاو می کشند و نان و گوشت زیادی به تو می رسد!
صاحبخانه با شنیدن این سخن شتابان و وحشتزده خود را به خانه حضرت موسی رساند.
حضرت موسی فرمودند: تو که خوب یاد گرفتی با خرید و فروش خودت را نجات دهی! برو و خودت را هم بفروش! من برای همین تو را نصیحت کردم و از عاقبت کار بر حذر داشتم.
آن مرد شروع به ناله و زاری و التماس کرد. حضرت موسی فرمود: تیری است که از کمان رها شده و دیگر باز نمی گردد. اما من دعا می کنم تا با ایمان از این دنیا بروی.
در همین هنگام در حالی که در حال التماس و زاری کردن بود حال او دگرگون شد…
دفتر سوم مثنوی معنوی