اسرارخلقت
روزی مردی نزد عالمی در شهر رفت و به او گفت :
ای شیخ مرا اسرار خلقت بیاموز و راز هستی بر من فاش کن.
شیخ از اتاق برون رفت و با خود جعبه ای آورد و آن را در دستان مرد نهاد و گفت :درب این جعبه در هیچ شرایطی مگشا . راز و اسرار هستی در این جعبه نهفته است.
مرد جعبه را گرفت و به سوی خانه خود رهسپار شد.
به خانه که رسید جعبه را کناری گذاشت و خود کنار آن نشست و به جعبه خیره ماند.
هنوز ساعتی از قرارش با شیخ نگذشته بود که احساس کرد از درون جعبه صدایی به گوش می رسد و جعبه تکان می خورد.
در مرد اشتیاق گشودن درب جعبه به فزونی می رسید.
و سرانجام مرد طاقت نیاورد و درب جعبه را گشود. به محض گشودن درب جعبه موشی از جعبه برون جست و از دست و شانه مرد بالا رفت.
مرد که بسیار عصبانی شده بود موش را گرفت و در جعبه نهاد و به سوی خانه شیخ راهی شد.
به خانه که رسید شیخ را دید که بیرون خانه ایستاده و با لبخند او را نظاره می کند.
مرد با عصبانیت جعبه را به طرف شیخ گرفت و گفت :
ای شیخ , من از تو اسرار خلقت طلبیدم تو به من جعبه ای با موشی حواله کردی و مرا فریب دادی. این شرط انصاف است.
شیخ با لبخند جعبه را کناری نهاد و گفت:
ای مرد , تو از نگاهداشتن موشی درون جعبه عاجزی آنگاه چگونه می توانی اسرار خلقت را در دل خود نگاهداری ؟!
مرد با شنیدن این جمله سر پایین انداخت و با شرم از نزد شیخ به سوی خانه خود روان شد …