استادوآغازگرهمجنس بازان...
امام باقر عليه السّلام فرمود:
قوم لوط بهترين قومى بود كه خدا آفريده بود ولى ابليس آنان را سخت به سوى خويش فرا خواند و داستان قوم لوط از اين قرار بود كه چون مردان همگى براى كار بيرون مى آمدند زنان را تنها مى نهادند و آن هنگام كه مردان به خانه هايشان بازمى گشتند ابليس به سراغ ساخته هاى آنان مى رفت و آنچه را كه درست كرده بودند خراب و نابود مى كرد؛
پس قوم به يك ديگر گفتند: بياييد كمين كنيم تا كسى را كه ساخته هاى ما را خراب مى كند بشناسيم؛ پس در كمين نشستند و ناگاه پسر بچه اى را ديدند كه در زيبايى بى نظير بود و از او پرسيدند:
آيا تو ساخته هاى ما را خراب مىكنى؟
او گفت: آرى، چندين بار اين كار را كرده ام. در كشتن او هم رأى شدند و او را نزد مردى گذاردند.
چون شب فرا رسيد آن پسر فرياد كشيد. مرد از او پرسيد: تو را چه شده است؟
گفت: پدرم مرا هر شب روى شكمش مى خواباند. آن مرد گفت: بيا روى شكم من بخواب، پس ابليس پيوسته او را ماليد تا به او آموخت كه چگونه اين كار زشت را انجام دهد، نخست ابليس اين كار را با او كرد و بار دوم آن مرد با ابليس چنين كرد، سپس ابليس گريخت و نهان شد.
چون صبح شد آن مرد قوم را از كرده ی آن پسر آگاه ساخت و آنان از چيزى كه با آن آشنايى نداشتند خوششان آمد و بر اين كار زشت دست يازيدند تا آنجا كه مردان به همديگر اكتفا نمودند، پس آنگاه در كمين نشستند و با رهگذران نيز اين كار را كردند تا اينكه ديگر كسى از شهر آنان عبور نمى كرد، پس زنانشان را وارهاندند و به پسر بچه ها روى آوردند.
چون ابليس لعنت شده ديد كه كارش در ميان مردان پا بر جا شده خويش را به شكل زنى در آورد و به سراغ زنان رفت و به آنان گفت: مردان شما با يك ديگر همجنس بازى مى كنند؟
آنان گفتند: آرى، ما خود ديده ايم و [حضرت] لوط [عليه السّلام] نيز آنان را اندرز مى دهد و نصيحت مى كند.
[ابليس به زنان نيز همجنس بازى را آموخت] و زنان نيز به همديگر اكتفا كردند و به همجنس بازى با خويش پرداختند، پس چون حجّت بر آنان تمام شد خداى گرامى و بزرگ جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل را به صورت جوانانى قبا بر تن به سوى آن قوم فرستاد و آنان بر لوط عليه السّلام كه مشغول كشاورزى بود گذر كردند. لوط عليه السّلام آنان را گفت: من هرگز كسى را به زيبايى شما نديده ام به كجا مى رويد؟
آنان گفتند: سرورمان ما را به سوى بزرگ اين شهر فرستاده است.
لوط عليه السّلام گفت: آيا سرور شما به شما نگفته كه اهل اين شهر چه مى كنند؟ اى فرزندان! به خدا سوگند كه اينان مردان را مى گيرند و آن قدر با آنان همجنس بازى مىكنند تا اينكه خون جارى مىشود.
آنان گفتند: سرور ما دستور داده تا از ميانه شهر بگذريم.
لوط عليه السّلام گفت: پس من از شما درخواستى دارم.
گفتند: آن چيست؟
گفت: صبر كنيد تا هوا تاريك شود، پس آنان نشستند و لوط عليه السّلام دخترش را فرستاد و او را گفت كه براى آنان كمى نان و مقدارى آب در كوزه بياورد و جام هاى بياورد كه آنان را از سرما بپوشاند.
چون آن دختر به سوى خانه راهى شد باران گرفت و دره پر از آب شد [و راه گرفته شد].
لوط عليه السّلام گفت:هم اكنون آب، پسر بچه ها را با خود خواهد برد؛ پس آنان را گفت: برخيزيد تا از اينجا برويم.
لوط عليه السّلام از كنار ديوار مىرفت و آنان از ميانه راه.
آنان را گفت: اى فرزندان! بياييد از اينجا برويم.
آنان گفتند: سرور ما دستور داده كه از ميانه راه برويم و لوط عليه السّلام تاريكى شب را غنيمت مى شمرد.
ابليس لعنت شده كودكى را از دامن مادرش درربود و به چاه افكند، پس همه اهل شهر به در خانه لوط عليه السّلام گرد هم آمدند و داد و فرياد كردند و چون آن پسر بچه ها را در خانه لوط عليه السّلام ديدند گفتند:اى لوط! آيا تو نيز در اين كار به ما پيوستى؟!
لوط عليه السّلام گفت: «اينان مهمانان من هستند، مرا بدنام مسازيد». [حجر (15)، آيه 68]
مردم گفتند: اينان سه نفرند، يك نفر را برگير و دو نفر ديگر را به ما بده.
لوط عليه السّلام فرشتگان را به اتاق برد و آنگاه گفت: اى كاش خانوادهاى داشتم كه شما را از من دور مى ساختند! مردم هجوم آوردند و در خانه لوط عليه السّلام را شكستند و او را به كنارى زدند.
جبرئيل عليه السّلام گفت: همانا ما فرستادگان پروردگارت هستيم. آنان هرگز دستشان به تو نخواهد رسيد، پس مشتى شن برگرفت و به صورتهاى مردمان پاشيد و گفت: زشت باد صورتهايتان! و اهل شهر همگى كور شدند.
لوط عليه السّلام فرشتگان را گفت: اى فرستادگان پروردگارم! پروردگارم چه فرمانى در باره اينان به شما داده است؟
گفتند: ما را فرمان داده كه اينان را هنگام سحر به عذاب افكنيم.
لوط عليه السّلام گفت: من از شما درخواستى دارم.
گفتند: درخواست تو چيست؟
گفت: همين الآن اينان را عذاب كنيد. (1) گفتند: اى لوط! «هنگام عذابشان سحر است، آيا سحر نزديك نيست؟!» [هود (11)، آيه 81] ولى تو از اينجا كوچ كن و دخترانت را نيز همراه خويش ببر و زنت را واگذار.
کتاب ثواب الاعمال – شیخ صدوق ره – (ترجمه حسن زاده)، ص 609